آخرین اخبار:
کد خبر : ۵۹۸۶۷۹
۱۲:۰۶

۱۴۰۴/۰۶/۰۳

شهید زیبارویی که نذر امام رضا (ع) بود

خواهر شهید «احمد نیکجو» می‌گوید: احمد نذر امام هشتم، بود. مادرم چهار پسر بدنیا آورد ولی هیچ کدام زنده نماندند تا اینکه دست به دامن امام رضا (ع) شد، احمد را به ما هدیه کرد. این بار احمد ماندنی شد؛ احمد به قدری زیبا بود که مثال زدنی نبود، مو‌های طلایی داشت، واقعاً زیبا بود، مادرم می‌ترسید بچه را بیرون بیاورد تا از چشم زخم در امان باشد.


به گزارش نوید شاهد مازندران، شهید «احمد نیکجو» ششم مهر ماه ۱۳۴۱، در قائم شهر به دنیا آمد. رزمنده خوش سیمای لشکر ویژه ۲۵ کربلا بود که در بیست و سوم دی ماه ۱۳۶۵، در عملیات کربلای ۵ به شهادت رسید. او رساله امام را حفظ بود و برای بچه‌ها احکام می‌گذاشت به طوری که بچه‌ها تا وقتی او را می‌دیدند، می‌گفتند: آیت‌الله احمد نیکجو آمد.

شهید زیبارویی که نذر امام رضا بود

چند خاطره‌ای از شهید «احمد نیکجو»:

خواهر شهید می‌گوید: احمد نذر امام هشتم، بود. مادرم چهار پسر به دنیا آورد ولی هیچ کدام زنده نماندند تا اینکه دست به دامن امام رضا (ع) شد، احمد را به ما هدیه کرد. این بار احمد ماندنی شد؛ احمد به قدری زیبا بود که مثال زدنی نبود، مو‌های طلایی داشت، واقعاً زیبا بود، مادرم می‌ترسید بچه را بیرون بیاورد تا از چشم زخم در امان باشد. تا ۷ سال مادرم به احترام امام رضا (ع) لباس مشکی به تن احمد می‌کرد. وقتی احمد را به سلمانی برای اصلاح می‌برد، مو‌های زیبا و طلایی سرش را جمع می‌کرد. بعد از این هفت سال، مو‌هایی را که جمع کرده بود، وزن کرد و مساوی با وزن موها، پول، وزن کرد و به مشهد برد و به پاس تشکر، به درون ضریح حضرت رضا انداخت.

همرزم شهید می‌گوید: یکی از ویژگی‌های بارز شهید این بود که اصلاً از جبهه نمی‌ترسید و شجاع بود و در عملیات والفجر ۶ اصلاً نمی‌ترسید مثل شیر جلو می‌رفت حتی این که بچه‌ی چندماهه شهید پیش مادرش بود ولی او اصلاً به بچه اش فکر نمی‌کرد و مثل شیر می‌جنگید شهید خیلی شجاع بود.

خواهر شهید می‌گوید: شب آخر که می‌خواست برود یکی از خواهران ما که اکنون در اصفهان است تمام ریش هایش را شانه کرد و بسیار با من شوخی می‌کرد. گفتم احمد نرو. گفت اگر من نروم ناموس و دین و قرآن ما چه می‌شود! آبرو و حیثیت مان را از دست می‌دهیم. پدرش برایش زن گرفت تا هوای جبهه از سرش برود و از همان ابتدا گفت که من جبهه‌ای هستم شاید شهید شوم همسرش قبول کرد که با ایشان ازدواج کند. وقتی می‌خواست ازدواج کند من را سوار موتور می‌کرد که به خواستگاری برویم. به همسرش خیلی علاقه داشت و، چون خانواده شهید بودند (خانواده مادر زن خانواده شهید بودند) و، چون بچه یتیم داشتند به آن‌ها خیلی رسیدگی می‌کرد.

همسر شهید می‌گوید: همیشه به من می‌گفت که من می‌روم ولی بر نمی‌گردم مخصوصاً آخرین باری که داشت می‌رفت رضا سه ماهه بود که ایشان آمدند مرخصی. بعد از دو ماه داشتند می‌رفتند ساعت ۱۲ شب بود آمدند بیرون وضو گرفتند و نماز خواندند و گفت من می‌روم با رضا بازی کنم و این آخرین بار رفتنم است و من به شهادت می‌رسم. گفت: «جان تو و جان رضای من!»

انتهای پیام/


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه