خواهر شهید «محمد چوزوکلی» نقل میکند: «محمد چهار ساله آن قدر ضعیف و ناتوان شده بود که حتی نای گریه کردن هم نداشت. پیرزنی آمد به مادرم گفت: اختر جان! این بچهها رو از اتاق بیرون کن. برو توی حیاط آب گرم کن. من جیغ زدم: داداشم زنده است، میخوای بچه زنده رو دفن کنی؟»