روایت یک رزمنده؛
ماشین بعدی که رسید، اشهدم را خوانده بودم. ماشین بعدی شبیه جیب بود، یک چیزی به سرم خورد، یکی از این کلاه قرمزها بود، میگفت تعال، بیا اینجا… پایم را نشان دادم که متوجه شود، تیر خوردهام. دو نفر سرباز آمدند و دستهایم را بستند و روی آسفالت کشیدند و لگد بارانم کردند.