دهه60

دهه60
قسمت پنجم خاطرات شهید «حسین عابدینی»

انگار می‌دانست وقت سفر آخرت رسیده است

مادر شهید «حسین عابدینی» نقل می‌کند: «مثل مرغی که سرش را کنده باشند، بال‌بال می‌زد. با هزار زحمت انداختنش توی ماشین و بردنش بیمارستان فاطمیه. بین راه از همسرش خواسته بود: بگو من رو ببرن دیباج پیش بابات. پدر رقیه دیباج دفن بود. انگار می‌دانست که دیگر وقت سفر آخرت رسیده است.»
قسمت اول خاطرات شهید «محمدعلی هنرمند»

لحظه وداع در چشمانش برق زیبایی موج می‌زد

برادر شهید «محمدعلی هنرمند» نقل می‌کند: «آخرین اعزامش بود. موقع خداحافظی برق زیبایی در چشمانش موج می‌زد. گفت: این آخرین دیدار ما است. دارم می‌رم و دیگه برنمی‌گردم! همین‌طور هم شد.»
قسمت نخست خاطرات شهید «یدالله عبدالشاهی»

جنگ تمام بشه می‌رم فلسطین!

خواهر شهید «یدالله عبدالشاهی» نقل می‌کند: «گفت: دکتر می‌خواست دستم را قطع کنه. مادر گفت: کاش قطع می‌شد تا دیگه جبهه نمی‌رفتی! یدالله گفت: بدونین اگه دو تا دست‌هام هم قطع می‌شد، باز هم می‌رفتم. مادر گفت: پس باید دعا کنم جنگ تموم بشه! یدالله بدون معطلی جواب داد: اون وقت می‌رم فلسطین!»
قسمت نخست خاطرات شهید «علی‌اکبر مقدسی»

من عاشق شهادتم

هم‌رزم شهید «علی‌اکبر مقدسی» نقل می‌کند: «گفتم: اکبر! چرا برای خانم و بچه‌هات نامه نمی‌دی؟ گفت: من عاشق شهادتم! می‌ترسم اگه به خانواده‌ام نامه بنویسم، صحبت اون‌ها باعث بشه در رفتنم سست بشم و برگردم سر خونه و زندگی‌ام.»
قسمت نخست خاطرات معلم شهید «رحیم صباغیان»

شادی دل مادرم خیلی برام مهمه

دوست شهید «رحیم صباغیان» نقل می‌کند: «گفت: تولد مادرمه. اگه الان سمنان بودم، کادوی تولد مادرم رو همون لحظه بهش می‌دادم. اون‌طوری لطف بیشتری داشت. گفتم: قربون شکلت! همین که تولد مادرت یادته کلی می‌ارزه. با افسوس گفت: نمی‌دونی شادی دل مادرم چقدر برام مهمه.»
قسمت پنجم خاطرات شهید «علی‌اکبر ابراهیمی»

شهادت انتخاب است نه اتفاق

شهید «علی‌اکبر ابراهیمی» نقل می‌کند: «چشمانش برق خاصی داشت. شاد و رضایتمند بود. انگار او را قربانی کرده بود، قربانی برای خدا. گفت: خودش می‌خواست شهید بشه. امانت می‌بایست به صاحب اصلی‌اش برمی‌گشت، این‌طور بهتره. او انتخاب شده بود. شهادت انتخاب است نه اتفاق.»

روایتی از ساده‌زیستی شهید لاجوردی در دهه ۶۰

شهید لاجوردی کم هزینه‌ترین مسئول نظام بود. در هزینه کردن بیت‌المال حساسیت نشان می‌داد. یادم هست اوایل انقلاب، زمانی که دادستان انقلاب بود، وارد دفتر کار او شدم. دیدم در گوشه‌ای از اتاق محل کارش یک آجر و یک پتوی سربازی قرار دارد.
طراحی و تولید: ایران سامانه