در گردان یک پیرمرد ترک زبان داشتیم. کمتر از احوالات خودش حرف می زد. هرگاه از او سوالی می پرسیدیم یک کلام می گفت: من بسیجی لر هستم! گردان به مرخصی رفت و به همراه یکی از بچه ها او را تعقیب کردیم و دیدیم او داخل یکی از خانه های محقر در حاشیه شهر قم زندگی می کند.