گلی که در بین یخها رویید
به گزارش نوید شاهد اردبیل؛ برف و کولاک چشم را میرنجاند. از جایی به بعد مجبوری چشمهایت را نیمه باز بگذاری و سطر به سطر پایین بیایی. شاید هم پایین نمیآیی و از همانجا سُر میخوری و... . تازه یادت میافتد که کجایی؟ در بین کدام افسانه یا قصه؟ کدام قهرمان تو را به اینجا آورده یا معشوقهای در پی عشقی دوان دوان تو را تا بالای برجک رهایی، پیش آورده.
کوه است و صخره، سنگ است و سرما، آه است و یخزدگی در هوا و رویایی که نمیدانی از کجا شروع شد و به کجا خاتمه یافت. هر از گاهی از خود میپرسی: «خدایا... اینجا کجاست؟» و در فکر فرو میروی که اینها در اینجا چه میکنند؟ قطب شمال؟ قطب جنوب؟ پنگوئنها، ماهی، کوسه، نهنگ، زیبایی، اسکیموها و... همگی در چشم بر هم زدنی مقابل نگاهت ظاهر میشوند بیاینکه احساس کنی، در ایران و در نقطه صفر مرزی به سر میبری!
حال به فکر فرو میروی؟ مگر میشود خطر کرد؟ مگر میشود به آنجا رفت؟ آیا لازم است قدم در آنجا گذاشت؟ نیازی هست به این همه زحمت؟
به دنبال راه فرار میگردی تا سئوالها بیش از این ذهنت را مخدوش نکنند. بیاینکه خود بخواهی وارد راهی شدهای که در مقابل هیچ چیز دیده نمیشود، پیش میروی به سوی جایی که نمیدانی کجاست. برف و سرما تن لرزانت را به دیواره صخرهها میکوبد، نباید بایستی و باید پیش بروی تا جان پناهی بیابی، نباید بخوابی و باید بیدار بمانی تا سرما تو را سوار بر تابوت برفها نکند.
خاموش میشوی و شمعی به یاد برفزدگان روشن میکنی.
سیویک اردیبهشت 1367 میتواند تولد چه کسی را به خاطرت بیاورد؟ پدر، برادر، پسرعمو و... . زمانی که پدر در جبهه است و پسر بر بالین مادر خوابیده. چهار روز دیگر، سالروز آزادی خرمشهر است و پسر همچنان در آغوش مادر، آرمیده. پدر بر روی خاکریزها دشمن را پس میزند تا فرزندانش و فرزندان کشور با آسودگی خاطر بخوابند. پس از چهل روز به دیدن فرزندش میآید و با تن پوشی از خاک و گلوله و باروت، او را سمت خورشید میگیرد.
کودکی که زندگینامهاش در «صدای نفسهای تو» به قلم «لیلا نظری» روایت شده است. برف را میتوان لمس کرد و از سرما لرزید. گام به گام به «هاشم دهقانینیا» میتوان پیش رفت و قصه را از نو شنید. شهیدی که پس از روایت روزهای زندگی شهید مهدی مرادی، عازم سوریه شد و دیگر روایتها را به جهانی دیگر برد.
حقیقت دارد که وقتی بخشهایی از کتاب را از زبان هاشم میشنوی، مو به تنت سیخ میشود و درد وجودت را فرا میگیرد. از سویی باورت نمیشود که هاشم دیگر نیست و از سویی او را زنده تجسم میکنی که در مقابلت نشسته و دارد حرف میزند.
حتی آن سوتر شهید علی آقایی را نیز میتوان دید، زمانی که به دلیل سوختگی مقر را ترک میکنند و مهدی مرادی فرمانده پایگاه شده و جایگزین آنها میشود. چه جالب است که این کتابها دنباله هم هستند. «از حجله تا حرم» که روایتگر زندگی شهید علی آقایی است، با زبان بیزبانی میگوید که شهید آقایی تا چه حد برای شهادت مهدی مرادی گریه کرد و تا بدانجا میرسد که خود زیر تابوتش رفت و... .
وهم وجودت را در بر میگیرد که برای رسیدن به مقر باید با هلیکوپتر راهی شد و حتی به خاطر برف، کولاک و صعب العبور بودن مسیر، آذوقه یک ماهه را نیز با آن ارسال میکنند. تنها برای لحظهای دذهن تجسم میکنی که چطور ممکن است؟ شاید آب جیره بندی شود و غذا به اندازه کافی نباشد آنگاه باید چه کرد؟
سراسر کتاب پر از پاسخ به این سئوالات است. خندهات میگیرد وقتی میخوانی شهید مرادی برای چتر بازی تردید دارد و افتخار میکنی وقتی با اقتدار میپرد و چترش را میگشاید. مقامهای قهرمانیاش را مرور میکنی و بر همه فن حریف بودنش میبالی.
وقتی راهی مکه میشود، گریهات میگیرد. روبهروی کعبه ایستاده و چشم در چشم خدا سخن میگوید. چقدر دلت میخواهد حرفهایش را بشنوی! آرزویش چیست؟ چه میخواهد؟
مادرش از مقابل چشمانت عبور میکند. اول ازدواج... او را در قامت دامادی میبینی با دسته گلی که به سوی یار میرود. چه آرزوی قشنگی مادر... چه زیبا. جای جای این زندگینامه خواندن دارد، به خصوص وقتی مادر روایتگر است! آهها را هم میشنوی، حتی لحظههایی که با بغض سخن میگوید و یا... صدایش میلرزد.
مادر، از کارهای خیرخواهانهاش در دوران کودکی پرده برمیدارد. وقتی پولهای خود را با همه بچگی در صندوق صدقه میریزد و به یاد کودکان بیسرپرست است. وقتی با یاد آنها شب را تا به صبح بیدار میماند. مهدی مردی شده بود در قامت کودکی، کوچک. به قول مادرش «فکرهای بزرگی را در سر میپروراند».
به کربلا که میرسد، نخستین چیزی که طلب میکند، شهادت است!
دیگر سنی بای نمیماند. کوهها نامش را به یاد سپردهاند. خصوصا «ساوالان». گلی که در بین یخها رویید و بالا رفت تا آسمان. گلی که صدای نفسِ برگ برگِ گلبرگهایش را میتوان شنید. او که حتی تا یک روز در یخبندان ماند تا ریشه کند و رفقایش آن شب را تا به صبح ناله کردند و در فراقش گریستند.
شمالغرب، جایی که باید امنیت برقرار باشد تا پای اشرار به مرز هم نرسد، جای پرکشیدن مهدی مرادی است یا بهتر باید گفت: «حاج کربلایی مهدی مرادی» و چه بسیار کسان که هماکنون که این سرها را مینگارم و شما میخوانید در آن مقر، بالای بالای بالا، میان کوهها و صخرهها، با هلیکوپتر به آنجا حمل شدهاند تا ما در آرامش بنگاریم و شما بیدغدغه بخوانید.
پایان
محمدحسین حسین پور