«غریبه آشنا»؛ گزیدهای از خاطرات شهید عمران پستی
اتوبوس که راه افتاد ما نیز جا خوش کردیم، می گفتیم و می خندیدیم. از جبهه، از یاران، خاطره ها پلی بود بر درازنای راه طولانی، شیرین و مطبوع یا رنج و درد. از هر دری سخن می راندیم. این ته اتوبوس ناهمواری جاده بیشتر احساس میشد. در عبور از پیچ و خم آن به هم می خوردیم و می پریدیم و سربه سر می خورد. بهانهای دست می داد تا بیشتر بخندیم و سختی راه را ذوب کنیم.
پیش از شروع مسافرت، در آن غوغای انبود جماعت، دیدم که جوان بسیجی ساده و آرامی در حالیکه ساک برزنتی کهنه ای در دست داشت، ساکت و خاموش داخل ماشین شد. و در ته، یک ردیف مانده به آخر نشست. و این زمانی بود که در لرزه های شدید دست اندازها معذب می نمود و احساس می کردم که از درد جسمانی رنج میبرد ولی وقارش آن اجازه را از ما گرفته بود که شرحی از وضع و حالش به دست آوریم تا اگر نیاز باشد کمک کرده باشیم.
او در حیرتی سنگین، سختی راه و ناهمواری های جاده را تحمل میکرد. یکی از بچهها آب تعارفش نمود، بیتکلف تشکر کرد و نخورد. متوجه شدیم هم شهری است و از دیار عاشقان. دوباره گفتگو از جبهه شروع شد. یکی از بچه ها گفت:
من جمعی گردان حضرت قاسم(ع) از لشکر ۳۱ عاشورا بودم، پس از عملیات والفجر مقدماتی به گردان ما ماموریت دادند تا در منطقه الحاقی با رزمندگان لشکر ۲۷ حضرت رسول(ص) مشغول پدافند شویم. سمت راست محل استقرار ما تپه دوقلویی بود که شب ها بسیجیان گردان حبیب ابن مظاهر لشکر ۲۷، با امکانات ناچیز و با تکیه بر نیروی ایمان آن را تصاحب می کردند.
تپه ای که از نظر استراتژیکی نقطه بسیار حساس و با اهمیتی بود و صبح روز بعدش عراقیها با انواع جنگ افزار های اهدایی استکبار دوباره پس می گرفتند. این درگیری به طور مرتب هر شبانه روز ادامه یافت. پافشاری سرسختانه بسیجی ها همچنان دوام داشت که در آخرین درگیری آنگاه که تپه در اختیار بچه های خودی بود تانکهای مدرن عراقی وارد عملیات شدند. برای دستیابی دوباره با آرایش خاصی به سوی این ارتفاعات حرکت کردند. نزدیک به ۱۰ الی ۱۲ تانک عراقی به جلو آمده هنوز خیلی از تیرس نیروهای ما دور بودند که یکباره متوجه شدیم اغلب آنها به آتش کشیده شدند.
همه در شوک مانده بودیم که این عمل شجاعانه را چه کسی انجام میدهد. شور و حالی در رزمندگان ما ایجاد شد. بعضی از بچه ها از شدت شوق خواستند که از سنگر ها خارج شوند و عراقیها را دنبال کنند ولی فرماندهان اجازه ندادند.
تانک هایی که عقب نشینی میکردند یک به یک شکار شیران رزمنده میشدند. امان شان بریده بود. کمتر تانکی می توانست جان سالم از این مهلله بر گیرد و خود را نجات دهد. در این حال بود که قامت رعنای فرمانده رشید گردان را دیدیم که در لابلای تانک های سوخته، یکه و تنها در تعقیب آنهاست.
در این رزم بی امان چه جراحتها که بر نداشت و سرانجام پس از عقبنشینی عراقیها، همرزمانش پیکر مجروح او را بر دوش گرفته به محل استقرار نیروهای خودی بازگرداندند.»
اتوبوس ترمز کرد و به کناری کشید. کافه بین راه بود. برای صرف غذا پیاده شدیم. در حال و هوای آن ماجرا چنان غرق بودیم که دیرتر از همه به کافه رسیدیم. آن جوان بسیجی نیز پیشاپیش ما پیاده شده بود. من خیلی کنجکاو بودم و دلم می خواست با هم غذا بخوریم و کمی صحبت کنیم. در محوطه سالن غذاخوری بودیم که دیدم یکی از همشهریان خلخالی که به تهران میرفت، این همسفر غریبه مان را دیده بر چشم و روییش بوسه میزند. چونان در جذبه آن دو فرو رفتم که وقت تمام شد.
کمک راننده مسافران را صدا زد تا دوباره به راه افتند. من فرصت را غنیمت دانستم و با آن مسافر همشهری احوال پرسی کرده خواستم که آن جوان بسیجی را معرفی کند. گفت:
«ایشان برادر عمران پستی فرمانده گردان حبیب ابن مظاهر از لشکر ۲۷ حضرت رسول(ص) هستند. خیلی خوشحال شدم و به جمع دوستان پیوستم. ماجرا را توضیح دادم و همه فهمیدیم که علت درد و ناراحتی ایشان در لرزههای ماشین جراحت هایی بوده که در آن عملیات ایثارگرانه بر تن خویش به یادگار دارد.
خاموش نشستیم و بر این تندیس شرف و پاکی قدرت و اعجاز می نگریستیم و جان مایه های عبرت و اشتعال روح از او می مکیدیم تا سفر در جوار او به فرجام رسید. عطر پریچه تن مخملینش هنوز هم بر جامه شرم هستی ام هوس وصال میپراکند.