گزیده خاطراتی از جانباز 70 درصد محسن اسماعیلزاده/بخش چهارم
گویا آقا محسن سه چهار روز به صورت مجروح مجهول الهویه در بیمارستان امام تبریز مورد معالجه قرار می گیرد. خودش که قادر به تکلم نبوده، کارت و سندی هم پیشش نبوده است. آقای اسماعیل زاده در اینباره میگوید: همه به حال و روز من تاسف می خوردند و بعضا هم می گریستند. بنا بر جستجوی پرستاران و پرسنل بیمارستان گویا به زور شماره ای به ایشان می دهم و می گویم شماره پسر عمویم در بیمارستان فاطمی اردبیل است و اتفاقا شماره اداره برادرم از آب درمیآید که کارمند اداره مخابرات اردبیل بود.
سرانجام با مخابرات اردبیل تماس میگیرند و وضعم را به آنها می گویند. برادرم که مطلع میشود من مجروح شده ام و در بیمارستان امام خمینی(ره) تبریز هستم، همراه چند نفر از خانوادم به دیدن من در تبریز آمدند. حدود یک هفته ای می شد که آنجا بودم. وقتی وخامت حالم را دیدند خیلی ناراحت شدند. علاوه بر دست و پایم که فلج بود، زخم پایم هم عفونت کرده بود. با این حال کم کم به حرف آمده بودم. برادرم اصرار کرد که مرا به تهران ببرد. به طریقی زمینه انتقال مرا فراهم کرد اما به جای تهران سر از رشت درآوردیم. به زور برای من در هواپیمای باربری نظامی جا گرفتند و برادرم، با اتوبوس آمد.
مرا در بیمارستان پورسینای رشت بستری کردند. هوای گرم و شرجی رشت از یک طرف و مشکل تنفسی من از سوی دیگر امانم را بریده بود. سه روز هم در آنجا ماندگار شدم. پزشکان آنجا هم مثل پزشکان تبریز جوابم کردند که دیگر کاری از دست کسی برنمیآید و شما باید با وضع موجود بسازید. بعد از سه روز و با اصرار برادرم مرا از آنجا با آمبولانس به بیمارستان مهراد تهران انتقال دادند. متخصص ارتوپدی آنجا دکتر گرجی انصافا در جراحی مجدد پایم شاهکار کرد. او ضمن پلاتین گذاری به پایم، جراحت و عفونت پایم را نیز خوب کرد. شکستگی پایم به کمک پلاتین و با عنایت پروردگار و در یکسال جوش خورد و توانستم روی پایم بایستم. در مورد آسیب مغزی من هم دکتر محمود طباطبایی که پزشک برجسته ای در خصوص مغز و اعصاب است تلاش فراوان کرد اما کار از کار گذشته بود. حدود ۸۰ روز یعنی از تاریخ ۳ شهریور ۶۶ نهایت ۲۳ آبان ۶۶ در آنجا که مرکز رفاهی درمانی بنیاد بود بستری شدم در نهایت و از کار افتادگی سمت چپ بدنم از بیمارستان مرخص شده و بهاردبیل برگشتم.
در اردبیل تا یک سال جهت فیزیوتراپی به بیمارستان فاطمی اردبیل می رفتم. بعدها که زخم پایم با وجود فلج شدن خوب شد، و استخوانهایش جوش خورد. پلاتین آن را در بیمارستان بقیه الله تهران برداشتند.
آقا محسن از روزگار معالجه و درمان خود در بیمارستان های مختلف درد دلها دارد. بعضا از ناراحتی و عدم رسیدگی پرسنل حرف می زند و البته از کسانی که برای مجروحان دل سوزانده اند قدردانی می کند و در نهایت راضی به رضای خدا است.
تنها نگرانی و ناراحتی محسن و خانواده اش در اوایل ترخیص شدنش از بیمارستان این بوده که نمیتوانسته روی پای خود بایستد و تعادل جسمی حرکتی خود را حفظ کند چون هم آسیب مغزی دیده بود که در اثر آن یک طرف بدنش فلج شده بود و هم پایش خوب جوش نخورده بود. اما به مرور که می تواند روی پایش بایستد و حرکت کند او و پدر و مادرش شکر گزار دراه ربوبی می شوند که با وضعیت مجروحیت بالاخره او را دوباره به زندگی برگردانده است.
محسن از نحوه برخورد مردم عادی هم راضی است او می گوید آنها که می دانند من جانباز هستم با حدس می زنند خیلی محترمانه با من رفتار می کنند و در ایاب و ذهاب و استفاده از سرویسهای تاکسی و اتوبوس حالم مرا رعایت میکنند. حتی آن کسانی هم که نمیداند من جانباز جنگ تحمیلی هستم باز به من لطف می کنند در بسیاری مسافرتها ساک و بار مرا برمی دارند و همراهی ام می کنند بالاخره باید از مردم نجیب و مهربان جامعه قدردانی کنیم.
آقای اسماعیل زاده بعد از بهبودی نسبی و بازگشت به زندگی به رغم محدودیت های جسمی حرکتی هیچگاه از لحاظ روحی روانی و فکری و اعتقادی محدود و منزوی نشده است. ایشان با همین معلولیت توانسته به تحصیلات خود ادامه دهد و دیپلم، لیسانس و فوق لیسانس بگیرد. هم اکنون که مدرس دانشگاه آزاد اردبیل است به جهت معلولیت جسمی و مشکلات مربوطه واحدهای درسی محدودی بر عهده می گیرد. آقای اسماعیل زاده در تحصیلات عالی هم پشتکار عجیبی از خود به نمایش گذاشته است. وی از طریق آموزش در منزل که از سوی بنیاد فراهم می شده،دیپلم خود را در مدرسه ایثارگران مالک اشتر اخذ میکند و به سال ۶۷ در رشته زبان انگلیسی از دانشگاه شهید بهشتی قبول میشود. به هنگام ثبت نام مشکلات عدیده ای را پیشروی خود میبیند. دشواری مسیر مخصوصاً در زمستانها آن هم با آن محدودیت جسمی حرکتی او را به این فکر وا می دارد که به طریقی به دانشگاه تهران انتقالی بگیرد.
با چنین ذهنیتی نامه درخواست به دست وارد اتاق دکتر رحیمی رئیس وقت دانشگاه تهران میشود و موضوع خود را با او در میان می نهد. ایشان با پیش کشیدن اساسنامه وزارت علوم و شرایط تحصیل در دانشگاهها راهکاری فراروی او میگذارد بدین طریق که برخلاف منع قانونی انتقال در دانشگاه های دولتی مخصوصاً از دانشگاه با درجه علمی پایین تر به دانشگاه آزاد یک ترم در دانشگاه شهید بهشتی بخواند و برای ترم دوم به انتقال اقدام کند در این صورت مسئولین دانشگاه هم همکاری لازم را با او به عمل می آورند.
آقای دکتر رحیمی او را با کمال اعزاز و احترام بدرقه میکند و محسن ترم اول را در دانشگاه شهید بهشتی می خواند و ترم دوم به دانشگاه تهران منتقل میشود. همزمان با تحصیل در دانشگاه تهران در رشته زبان انگلیسی در کنکور ورودی دانشگاه امام صادق(ع) شرکت می کند و در رشته حقوق و معارف اسلامی قبول می شود. در دانشگاه امام صادق(ع) برای جمع ۳۵ نفر رزمندگان و جانبازان، یک ترم پیش دانشگاهی میگذارند. محسن وقتی در دانشگاه امام صادق(ع) شروع به تحصیل می کند با دانشگاه تهران تسویه کرده و به دانشگاه جدیدش نقل مکان می کند. از مجموع ۳۵ نفر آنها سی نفرشان دانشجویانی بودند که در دیگر دانشگاه ها درس می خواندند.
ادامه دارد...
برگرفته از کتاب بلاجویان دشت کربلا، نویسنده شهاب الدین وطندوست، انتشارات شاهد، تاریخ نشر 1394