لحظههایش با خودسازی همراه بود
به گزارش نوید شاهد اردبیل، شهید بنامعلی محمدزاده، فرمانده گردان مقداد لشکر ۳۱ عاشورا، 15 تیر ماه 1339، در اردبیل به دنیا آمد، تحصیلات متوسطه خود را در تهران به پایان رساند، مدارک نظامی را از دانشگاه امام حسین(ع) دریافت کرد و در سال ۱۳۶۰ ازدواج کرد. بنامعلی پس از حضور در جبهه غرب به سپاه اردبیل رفت و معاون عملیات سپاه شد؛ او در عملیات والفجر مقدماتی از ناحیه سینه مجروح شد، پس از بهبود در سالهای ۶۱ و ۶۲ در عملیاتهای خیبر و بدر بهعنوان فرمانده گردان دوش به دوش شهید باکری در دفاع از انقلاب اسلامی رشادتهای فراوان از خود به جا گذاشت.
سال ۶۵ بود که بهعنوان مربی در دانشکده علوم و فنون نظامی دانشگاه امام حسین(ع) به آموزش تاکتیک پرداخت، او بعد از شهادت شهید باکری، از لشکر ۲۷ محمدرسول الله(ص) مأموریت گرفت و فرماندهی گردان مقداد از لشکر ۳۱ عاشورا را پذیرفت، سرانجام در ۲۶ دی ماه ۱۳۶۵ در منطقه شلمچه و در عملیات “کربلای ۵” بر اثر اصابت ترکش به شهادت رسید و پیکر مطهرش در قطعه ۵۳ بهشت زهرا(س) آرام گرفت.
فرماندهی که نمیخواست در خانه سازمانی زندگی کند
«مستان دهی» مادر شهید بنامعلی محمدزاده میگوید: «منزلمان در جنوب تهران بود، پسرم در اردبیل به عنوان معاون عملیات سپاه فعالیت داشت، بعد از چندماه به تهران منتقل شد، در آن زمان بنامعلی به همراه همسر و فرزندانش با ما در یک خانه زندگی میکردند؛ یک روز پیش من آمد و خیلی ناراحت و مضطرب به نظر میرسید، به من گفت: «مادر حقوقی که به من دادند، خیلی زیاد است و علاوهبر آن قرار است به من خانه سازمانی بدهند، من نصف پول را گرفتم و خانه سازمانی را قبول نکردم، چون من که خانه دارم و پیش شما زندگی میکنم؛ لزومی ندارد از این امکانات استفاده کنم؛ اینها بیتالمال است و در این شرایط بحرانی من نمیتوانم از بیتالمال فقط برای خودم استفاده کنم و فردا باید جوابگو باشم». وقتی که رضایت خودم را از این کار پسرم گفتم او هم دست مرا بوسید، بغلم کرد و گفت: «مادر، برای من دعا کن که شرمنده امام و مردم نشوم و به وظیفه خود درست عمل کنم تا خداوند متعال از من خشنود باشد».
مگر ما برای چیزی به جبهه آمدیم
«ابوالفضل باشکوه» یکی از همرزمان شهید بنامعلی محمدزاده میگوید: «در اواخر سال ۱۳۶۱ با هم در جبهه جنوب بودیم که مصادف با عملیات “والفجر مقدماتی” بود؛ از اردبیل اعزام شده بودیم و فرماندهی یکی از گردانهای لشکر ۳۱ عاشورا به عهده شهید محمدزاده بود، بنده بهعنوان مسئول موتوری یکی از تیپهای این لشکر بودم. بنده موظف به تأمین خودرو برای هر یگان بودم، یک روز شهید محمدزاده آمد و گفت: «برای شناسایی ماشین نداریم مجدد به منطقه برویم» شناخت کافی به منطقه نداشتم، لذا باهم برای شناسایی منطقه رفتیم؛ تردد خودرو خیلی مشکل بود، باید با دنده دو سنگین حرکت میکردیم. سر درد شدیدی داشتم، هنوز به خاکریز نرسیده بودیم که گفتم: «خدایا یک توپ از دشمن بیاید به ماشین ما بخورد چقدر راحت میشوم!» حرفم تمام نشده بود که یک توپ از طرف دشمن آمد، به گودالی افتادیم، سر و صورتمان خاکی شده بود، در حالی که میخندیدیم به محمدزاده گفتم: «چرا از خدا چیز دیگری نخواستم!» محمدزاده هم گفت: «مگر ما برای چیزی به جبهه آمدیم؟ تنها به عشق شهادت به جبهههای حق علیه باطل آمدیم، خواهشاً هر موقع دعا کردی به جز شهادت چیزی برایم طلب نکن!».
هر لحظهاش با خودسازی همراه بود
«بیوک محمدزاده» برادر شهید بنامعلی محمدزاده میگوید: برادرم از کلاس دوم ابتدایی به تهران آمد، نصف روز را کار میکرد و نصف روز را مشغول به تحصیل بود؛ تا اوایل سال ۱۳۵۶ همزمان که همراه بود با اوجگیری مبارزات انقلاب اسلامی، شهید در بازار کار میکرد و مدرک سوم دبیرستان را در این دوران گرفت؛ سال چهارم دبیرستان را هم در سنگر جبهه میخواند و بعد در سر امتحان حاضر میشد؛ کتابهای نهجالبلاغه، شهیدان دستغیب، مطهری و رساله حضرت امام خمینی(ره) را مطالعه میکردند. بنامعلی برای من یک الگو بود، هر لحظهاش با خودسازی همراه بود، دائمالوضو بود، در جبهه فرمانده بود و در پشت جبهه مربی و الگویی برای من و خیلی از جوانان.
نحوه شهادت
«حسینعلی بایری» از همزمان شهید محمدزاده میگوید: در عملیات “کربلای ۵” به طرف کانال ماهی میرفتیم، محمدزاده در جلو ستون بود، عراقیها شیمیایی زدند، همه زود ماسکها را زدیم؛ یک دفعه شنیدم یکی از پشتسر داد میزند، برگشتم پشتسر را نگاه کردم یک بسیجی بود، از سر و صدایش محمدزاده هم برگشت عقب را نگاه کرد و از مسئول دسته پرسید: «چه شده است؟» آن بسیجی کمی عقب مانده بود و میگفت: «ماسکش را گم کرده است» محمدزاده دوید طرف بسیجی ماسکش را در آورد و داد به آن بسیجی و گفت: «سریع بزن».محمدزاده چفیه دور گردنش را با آب قمقمهاش خیس کرد و گرفت جلو دهانش. بچهها رفتند طرفش و خواستند ماسک خودشان را به او بدهند اما قبول نکرد و گفت: «دستور میدهم کسی ماسکش را در نیاورد».کنار بچههای گردان در موقعیت کانال ماهی مستقر شده بودیم، نزدیک اذان صبح بود عراقیها تانکهایشان را در روبرو آرایش میدادند، گلولههای توپهای فرانسوی و خمپاره در اطرافمان میافتاد، بیسیم زدند و گفتند: «محمدزاده آنجا میآید تا موقعیت را از نزدیک ببیند»، گفتم: «بگویید وضعیت خیلی بد است و فعلا نیاید» بیسیمچی گفت: «محمدزاده میگوید حتماً باید برود کنار بچههای گردان» در همان موقع که داشتیم صحبت میکردیم یک گلوله تانک جلو سنگر دیدگاه خورد. بچهها میگفتند: «شکم محمدزاده متلاشی شده بود، وضعیتش به گونهای بود که امکان حملش نبود و او را لای پتو میگذارند تا پای آمبولانس برسانند که در حین انتقال شهادتین را گفت و چشمهایش را بست.
انتهای پیام/