شهید «محمدرضا سیفی» دانشجویی که در جبهه به حقیقت عرفان رسید
به گزارش خبرنگار نوید شاهد، نوزدهم خرداد 1365 روز طواف خونین زائری از کوی عشق بر گِرد کعبه جمال جانانه است. روزی که عاشقی بیقرار، اِحرام فنا بر تن کرد و مُحرم کوی دوست شد و با مَحرمان حرم قرب معبود، همنوا شد و پایکوبان و رقصان، از تنگنای طبیعت و تن، به فراخنای ابدیت رضوان و رضای رب، راهی به رهایی زد و با رهیافتگان وصال، به خلوت سکر و سماع باده نوشان بزم بهشت درآمد. «محمدرضا سیفی» شهیدی از شیراز است که امروز، سرآغاز جاودانگی اوست. دانشجوی برق که اوج پرواز روح بلندش در عبارات شورانگیز و عارفانه وصیتنامهاش نشان از بلوغ بینش و تکامل روح شیفته و شیدای او دارد. آری؛ او دانشجو بود و در دانشگاه جبهه که مکتب خودسازی و خداجویی است، شاگردیِ شهیدان کرد و خود، «استاد تمام عشق و عرفان» شد و سرانجام با شهادتش آموزگار طریق شهود و شهادت...
یکی از آن «یاران در گهواره»!
محمدرضا سیفی در 16 تیر 1343 در شیراز به دنیا آمد. نام پدرش سهراب بود و مادرش فاطمه بیگم. تربیت او در دامان این پدر زحمتکش و مومن و مقید به کسب حلال و مادری که محبت اهلبیت (ع) را از کودکی با جان او عجین کرد، از او کودکی ساخت که از همان سالهای اول طفولیت، انس عجیبی با معنویت و ذکر خدا و یاد ائمه و اولیای الهی علیهم سلام الله اجمعین داشت. اهل مسجد بود و نماز. در محافل قرآنی حضور داشت و به تلاوت کتاب نور و آیات پروردگار، اشتیاقی وافر داشت. او از کودکی برای کمک به معاش خانواده همراه با درس خود، کار می کرد و سخت کوشی برای روزی حلال را از پدر آموخته بود. در درس هم کوشا بود و از بهترین شاگردان مدرسه در دوره های ابتدایی تا دبیرستان به شمار می رفت. محمدرضا از نوجوانی اهل مطالعه و انس با کتاب بود و همین او را از بسیاری از همسالانش جدا می کرد. شوق آموختن و روح پرسشگری و جستجوگری در ذات او بود. نسبت به اطرافش بی تفاوت نبود. بموازات رشد خود در دوره نوجوانی، همیشه در خودسازی و خلوص و کسب فضایل اخلاق و مراقبت بر اعمال، شاخص و زبانزد بود و همه او را از خانواده تا اطرافیان و دوستان، انسانی می شناختند مقید به دیانت، دلسوز و مهربان و گرهگشای مشکلات دیگران و خوشفکر و روشن بین که همه جا نسبت به حق، حساس بود و بی تفاوت از کنار بدیها نمی گذشت و با همه توان، یار حق و رفیق مظلوم بود و دشمن باطل و خصم ظالم. و همین نقطه پیوند او با انقلابی بود که اساس خود را بر حق و حقیقت و مبارزه با ظلم نهاده بود. آری؛ او قرار بود سرباز و فدایی همان امامی باشد که وقتی داشتند او را تبعید می کردند، در جواب این سوال که: «پس یارانت کجا هستند؟» فرمود: «یاران من در گهواره ها هستند!» و محمدرضا در آن روز که روح الله (ره) این سخن را گفت، تنها 4 ماهش بود و در گهواره بود تا کم کم، در مکتب مبارزه، راه کمال طی کند و خود، یک شاخص و چراغ راه شود...
انقلابی که «مرد» را از «نامرد» جدا کرد
و محمدرضا در مسیر رشد، با مهمترین اتفاق قرن، مواجه شد و تقدیرش آن بود که ادامه زندگی و مرگش هم با این انقلاب و پیامدهایش گره بخورد. او همانگونه که گفته شد از نوجوانی، در صحنه های اجتماعی فعال بود و دردآشنایی طریق و آیینش بود. با دیدن ظلم و نابرابریها و بیعدالتیها، قلبش به درد میآمد و همواره در پی علت و ریشه نابسامانیها و ناهنجاریها بود. مثل خیلی از همسالان و همروزگاران خودش، بیدرد و راحت طلب و رفاه طلب نبود. به سرگرمیها و لذتهای حقیر، دلخوش نکرده بود و روحش به حقارت روزمرگی و غفلت، راضی نمیشد. دنبال و در جستجوی چیزی بزرگتر بود. منتظر یک نبض حادثه بود و این جرقه را «انقلاب خمینی» در روح مشتعل و ملتهب او زد. با شروع حرکتهای اعتراضی و مبارزات مردمی منتهی به انقلاب، محمدرضا در شیراز، یک محور شده بود. او با روشنگری و تبیین جنایات و خیانتهای رژیم ستمشاهی برای مردم و پس از آن با فعالیتهای عملی از جمله شرکت در راهپیماییها و مشارکت در سازماندهی تجمعات و تشکلهای مردمی و تکثیر و نشر اعلامیه ها و عکسها و نوارهای سخنرانی رهبر انقلاب و... نقش موثری در اوج گیری روحیه و عمل انقلابی در شهر خود داشت. او با روحانیت مبارز و انقلابی خط امام نیز ارتباط مستمر داشت و مانع از اشاعه افکار انحرافی گروهکهای مارکسیستی و التقاطی در صفوف انقلابیون بود. او با همان بصیرت انقلابی و شناخت خود از مبانی اصیل مکتبی، از همان آغاز، صف خود را از این جریانهای منحرف جدا کرد و خط اصیل امام (ره) را شناخت و با همه وجود خود آن را به همگان شناساند.
عطر گل در کوچههای شهر، پیچیدن گرفت...
او پس از پیروزی انقلاب، همواره در صحنه های دفاع از این هدیه الهی حضور فعالانه داشت. در کنکور سراسری قبول شد و دانشجوی کارشناسی رشته برق بود. اما از وقتی که با تجاوز مهاجمان صدامی به خاک گلگون میهنمان، جنگ تحمیلی آغاز شد، او دیگر آرام و قرار نداشت. طاقت ماندن در شهر نداشت. دلش در هوای جبههها میطپید. او نفس در هوای خاکریز و سنگر میزد و: «مردان، نفس به یاد دمِ تیغ میزدند»... تا اینکه بالاخره تصمیمش را گرفت و راهی شد. در قالب یک نیروی داوطلب مردمی و یک بسیجی ساده، و: «گفتم نرو! خندید و رفت»....
ای معنی حماسهی جاوید، ای شهید!...
و سرانجام وقت ادای عهد و میثاقی که با خون بسته شد، فرارسید و بانگ ارجعی و آوای رحیل در سراچه روح و در سراپرده جان پیچید. ظهر نوزدهم خرداد 1365 او در جریان مقدمات عملیات کربلای 1 برای آزادسازی مهران از اشغال و اسارت دژخیمان بعثی، بر اثر اصابت گلوله صدامیان، به شرف شهادت نائل شد و همسفر با آسمانیان، بند از بال بیقراری جان گشود و بر بلندای سدره المنتهای تقرب حق، منزل گزید و از خاک، به افلاک، خطی کشید به وسعت و روشنای خون سرخ...
ای انسان! آمده بودی «عبد» شوی و این دنیای پَست را ترک کنی...
واما مهمترین ویژگی در ذکر فضایل این شهید، وصیتنامه بلند و مشحون از مضامین و مفاهیم عارفانه او است که نشان از روحی عاشق و قلبی به یقین رسیده و بینشی اوج گرفته بر قله ادراک عارفانه و معنوی از فلسفه زیستن و فهمی فراگیر از معنای حیات انسان در منطق هستیشناسی توحیدی است. او مطامع و منافع حقیر و پَست دنیای مادیت را به هیچ میگیرد و در ارتفاعی دیگر که جلوه وارستگی روح و تجرد نفس او را به نمایش گذاشته است، چنین بلندایی از نگاه عارفانه به هستی را به ظهور میآورد: «...عمر کوتاه و غرور ما انسانهای کودک صفت، چه اندازه بلند است. هر دم بر بازیچه جدیدی غرور بر ما مستولی میشود و حقارت خود را چه ساده فراموش میکنیم، اما مگر توای انسان آیا نمیدانی از کجا آمدی؟
از همان روز که ما را از مولا جدا کردند و در این خاک آوردند. شروعش پست بودن این دنیای خاکی را اعلام میکرد و پایانش توسل جستن به او را جاهلانه و پست نوید میداد. چرا که با یک لجن میآمدی و با یک بدن متعفن میرفتی. اما نه آنکه بی جا به این دنیا آمده بودی. بلکه آمده بودی عبد شوی و با فهم واقعیت و حقیقت این دنیای پست آن را ترک ابد گوئی و به راه مستقیم بروی...»
و این وصیتنامه شهید «محمدرضا سیفی» است که پایان نامه او در دانشگاه عشق و شرف و شهامت است. او نتوانست فارغ التحصیل رشته برق شود و درس دانشگاه را برای پیوستن به جبهه ناتمتم گذاشت اما خود، آموزگار مکتب جهاد و شهادت شد:
«بسم الله الرحمن الرحیم
توفیقات الهی شامل حال اینجانب محمد رضا سیفی فرزند سهراب شده به وحدانیت الهی و نبوت جمیع انبیاء و خاتمیت حضرت محمد (صلی الله علیه و آله) و به ولایت آل عصمت و ائمه اثنی عشر و حضرت فاطمه زهرا (صلوات الله علیهم اجمعین) و به کلیه عقاید اسلام اصولاً و فروعاً اقرار نمایم و وصیتی از خود بر جای گذارم.
عمر کوتاه و غرور ما انسانهای کودک صفت، چه اندازه بلند است. هر دم بر بازیچه جدیدی غرور بر ما مستولی میشود و حقارت خود را چه ساده فراموش میکنیم، اما مگر توای انسان آیا نمیدانی از کجا آمدی؟
از همان روز که ما را از مولا جدا کردند و در این خاک آوردند. شروعش پست بودن این دنیای خاکی را اعلام میکرد و پایانش توسل جستن به او را جاهلانه و پست نوید میداد. چرا که با یک لجن میآمدی و با یک بدن متعفن میرفتی. اما نه آنکه بی جا به این دنیا آمده بودی. بلکه آمده بودی عبد شوی و با فهم واقعیت و حقیقت این دنیای پست آن را ترک ابد گوئی و به راه مستقیم بروی که همان مولا در گوش تو هر لحظه گفت: (الدنیا مزرعه الاخره). آری میگفت: اگر با حق باشی با من ملاقات خواهی کرد. البته با اسماء حسنای من ملاقات خواهی کرد. چون خودت را (به توفیق من) حسن کردی، اما این را هم بدان اگر کج روی باز هم با من ملاقات خواهی کرد ولیکن، چون در حق خودت بد کردی با اسماء غضب من ملاقات خواهی کرد.
خلاصه آنکه دنیا بازیچهای است و با این وجود، من و ما را بسیار زیرکانه فریب میدهد. خدایا مرا به رحمت و کرمت ببخش، خدایا در روز محشر من را در صف دشمنان خود قرار مده.
خدایا! من را بر جهالتم ببخش. ای بازماندگان در حقم لطف کنید و تمام بدیهای مرا چشم بپوشید و از من راضی باشید و رضایت هرکس را که با من ارتباطی داشته بطلبید.
من را در بهشت زهرا به خاک بسپارید. اموالی که از بنده بازمانده در راه خدا خرج کنید. البته قسمتی از آن را خرج کفن و دفن و مابقی مخارج را در این رابطه خرج کنید.
باز هم لازم به تذکر است، چون پول دست خودم نبوده موفق نشدم خمس پول را بدهم به این جهت تقاضا میکنم قبل از هر کاری خمس پول را بدهید.»