خاطره ای از شهید - صفحه 2

خاطره ای از شهید
خاطره‌‌ای از شهید «همت‌الله شرف‌علی‌پور»

شهیدی که تنها نان‌آور خانواده بود

برادر شهید تعریف می‌کند: وی حامی و تکیه‌گاه محکم و استواری برای خانواده به حساب می‌آمد. مادرم از داشتن چنین فرزندی به خود می‌بالید. وجود همت به عنوان تنها نان‌آور خانواده خیلی مهم بود و تمام مشکلات خانواده بر دوش او سنگینی می‌کرد.
خاطره‌‌ای از شهید «عباس کاظمی نازی»

مهربانی شهید با حیوانات

پدر شهید تعریف می‌کند: به یاد دارم که یک گربه، اینقدر از پسرم مهربانی دیده بود که هر موقع می‌فهمید او در منزل حضور دارد، سریعاً می‌آمد و شهید به او غذا می‌داد. من به شهید می‌گفتم؛ حیف نیست اینقدر برای این حیوان وقت می‌گذاری؟ شهید در پاسخ می‌گفت؛ از کجا معلوم، شاید این گربه برای ما دعا کند.
خاطره‌‌ای از شهید «موسی احمدی خورگو»

شهیدی که برای سلامتی امام خمینی (ره) روزه می‌گرفت

همرزم شهید تعریف می‌کند: بارها پیش آمده بود که شهید را می‌دیدم که برای سلامتی امام خمینی (ره) روزه گرفته است و از این موضوع هیچ کس به جز من اطلاع نداشت، وقتی رابطه من با شهید عمیق‌تر شد فهمیدم این شهید بزرگوار چه نعمتی است و سعی می کردم از وجودش استفاده بیشتری کنم.
خاطره‌‌ای از شهید «حیدر حیدری»

روایتی از یک شهید مردمی/ از بسیج تا خط مقدم جبهه

عروس شهید تعریف می‌کند: شهید بسیار خوش اخلاق و مهمان نواز بود. همیشه با دیگران با مهربانی و عطوفت رفتار می‌کرد و هرگز کاری نمی‌کرد که دیگران از او رنجیده شوند. همیشه نماز و روزه‌اش را به موقع انجام می‌داد و دیگران را نیز به انجام دادن واجبات تشویق می‌کرد.
خاطره‌‌ای از شهید «بهرام حیدری»

جنگ هنوز شروع نشده بود، پسرم نام خودش را شهید نوشت

مادر شهید تعریف می‌کند: 5 سال قبل از اینکه به شهادت برسد، روی یک تکه سنگی نوشته بود شهید بهرام حیدری، آن موقع هنوز جنگ هم شروع نشده بود. اینقدر این جوان ایمانش خوب بود که حس کرده بود روزی به شهادت می‌رسد.
خاطره‌‌ای از شهید «علی یوسف‌زاده»

شهیدی که ادب و احترام سرلوحه زندگی‌اش بود

مادر شهید تعریف می‌کند: او هیچ‌گاه از لباس نظامی‌اش سوءاستفاده نمی‌کرد. وقتی مأموریت داشت تا فردی محکوم را دستگیر کند، همیشه با ملایمت با مجرم برخورد می‌کرد. به سربازها هم تأکید داشت که از خشونت دوری کنند و با آرامش و انصاف با مردم رفتار کنند.
خاطره‌‌ای از شهید «مراد پیشگر»

معجزات الهی که در منطقه عملیاتی به کمک شهید آمد

همسر شهید تعریف می‌کند: شهید ‌می‌گفت؛ زمانی که داخل سنگر بودم شخصی با لباس سفید، چهره‌ای پاک و زیبا و قدی بلند آمد و به من گفت؛ از سنگر خارج شو، من گفنم؛ نمی‌توانم، گفت؛ تلاشت را بکن، می‌توانی. من هم بلند شدم و تا خاکریز آمدم.
خاطره‌‌ای از شهید «حسن نوشادی»

نذر کرده‌ام به جبهه بروم و مفقودالاثر شوم

پدر شهید تعریف می‌کند: روزی نبود که حرف جبهه را در خانه پیش نکشد. می‌گفت؛ می‌خواهم به جبهه بروم. و من با لبخند به او می‌گفتم؛ مگر نذر کرده‌ای که هر روز اسم جبهه و جنگ را می‌آوری؟ می‌گفت؛ آره پدر من نذر کرده‌ام به جبهه بروم و مفقودالاثر شوم.
خاطره‌‌ای از شهید «محمد ذاکری»

لحظه‌ای که خبر شهادت محمد را از رادیو شنیدم

مادر شهید تعریف می‌کند: یک روز که در خانه نشسته بودم، برای لحظه‌ای دلم برای محمد خیلی تنگ شد که اخبار رادیو اعلام کرد تعدادی از رزمنده‌ها شهید شده‌اند. دل تو دلم نبود. قرار بود عصر همان روز رادیو اسامی شهدا را اعلام کند.
خاطره‌‌ای از شهید «اسحاق منصوری‌نژاد احمدی»

شهیدی که تمام زندگی‌اش را وقف انقلاب کرد

برادر شهید تعریف می‌کند: پیش از رفتنش به جبهه و آغاز جهاد، در سطح شهر و روستا کتاب توزیع می‌کرد و تمام وقت خود را وقف انقلاب و برنامه‌های انقلابی کرده بود. او تنها کسی در خانه بود که درس می‌خواند و همیشه در حال فعالیت بود.
خاطره‌‌ای از شهید «محمد هرمزی»

روایت پدر شهید از هفت سال انتظار برای بازگشت پیکر فرزندش

پدر شهید تعریف می‌کند: دلم را به این خوش کرده بودم که شاید اسیر شده و روزی برمی‌گردد. بعد از گذشت هفت سال، که دیگر حتی از آمدن پیکرش هم ناامید شده بودم، یک روز در یکی از روزنامه‌ها دیدم نوشته‌اند؛ «پیکر مطهر تعدادی از شهدای استان برمی‌گردد.» اسم محمد هم در آن فهرست بود.
خاطره‌‌ای از شهید «مصطفی فرج‌پور»

مصطفی عاشق امام بود، آن قدر که تصویرش را می‌بوسید

خواهر شهید تعریف می‌کند: بهمن‌ماه سال ۱۳۵۷ بود، روزی که امام به ایران بازگشت. آن روز هیچ‌وقت از خاطرم نمی‌رود. هیچ‌وقت مصطفی را آن‌طور ندیده بودم. واقعاً این شهدا عاشق امامشان بودند. وقتی آن روز تلویزیون تصویر امام را نشان می‌داد، مصطفی محو تماشای امام شده بود.
خاطره‌‌ای از شهید «جهانگیر فاضلی»

شهیدی که دفاع از وطنش را وظیفه خود می‌دانست

مادر شهید تعریف می‌کند: یک روز به شهید گفتم؛ مادرجان، صبر کن حالت بهتر شود، بعد برو. اما جهانگیر با همان آرامش همیشگی‌اش گفت؛ مادرجان، اگر ما نرویم، پس چه کسی باید از این کشور دفاع کند؟ اگر هر جوانی فکر کند دیگری می‌رود، آن‌وقت دیگر کسی در جبهه نمی‌ماند.
خاطره‌‌ای از شهید «رمضان سالاری»

شهیدی که در زندگی، معلم خانواده‌اش بود

برادر شهید تعریف می‌کند: برادر شهیدم همیشه پشتوانه درسی ما بود و در درس‌هایی که ضعیف بودیم، با عشق و علاقه به ما کمک می‌کرد. برادرم همیشه در کنار ما بود و به زندگی‌مان کمک می‌کرد.
خاطره‌‌ای از شهید «غلام جعفرزاده»

دانش‌آموز شهیدی که به جبهه رفت تا درس عشق را بیاموزد

پدر شهید تعریف می‌کند: روزی پسرم غلام به من گفت؛ می‌خواهم به جبهه بروم. در پاسخ به او گفتم؛ پسرجان، بشین درست رو بخون. اما او در جواب گفت؛ اونجا هم درس‌های زیادی هست. با همین جمله‌ منو قانع کرد تا اجازه رفتنش را بدهم.
خاطره‌‌ای از شهید «علی ارزاق»

خون من رنگین‌تر از خون هم‌کلاسی‌هایم نیست

برادر شهید تعریف می‌کند: برادرم به پدرم گفت؛ اگر شما رضایت‌نامه را امضا نکنید، خودم امضا می‌کنم و به جبهه می‌روم؛ چون خون من از دوستان و همکلاسی‌هایم رنگین‌تر نیست. من هم وظیفه دارم در جبهه حضور پیدا کنم و از وطنم دفاع کنم.
خاطره‌‌ای از شهید «سید عبدالحسین عمرانی»

روایتی از شهید عمرانی و میوه‌های بهشتی

همکار شهید تعریف می‌کند: کنج دیوار مقداری میوه توی مشمایی گذاشته بودم تا موقع استراحت معلم‌ها به آن‌ها بدهم تا گلویی تازه کنند. میوه‌ها را برداشتم تا به حیاط بروم و بشویم. سید عبدالحسین زود متوجه شد و به طرفم آمد.
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالمجید قنبری باغستانی»

روایتی از ایثار و ایمان

مادر شهید تعریف می‌کند: از نانوایی که برگشتم ساک مجید را دیدم، از خوشحالی در پوست خودم نمی‌گنجیدم. چشم می‌چرخاندم تا ببینمش که ناگهان صدای عبدالرضا به گوشم خورد که گفت مجید شهید شده.
خاطره‌‌ای از شهید «ابراهیم پرتابیان»

روایت شهیدی که توسط منافقین ترور شد

برادر شهید تعریف می‌کند: ابراهیم چون با بسیج و سپاه همکاری داشت منافقین چشم دیدن او را نداشتند. منافقان هرگز نمی‌خواستند تو محله، پایگاه بسیج یا بسیجی وجود داشته باشد برای همین با نقشه قبلی به طور غافلگیرانه به اتوبوسی که برادرم در آن بود حمله کردند.
خاطره‌‌ای از شهید «ناصر پورشنبه»

شهیدی که در اولین روز بهار جاودانه شد

پدر شهید تعریف می‌کند: ناصر پسر بسیار خوب و عاقلی بود و در کار کشاورزی و باغداری خیلی به من کمک می‌کرد. عاشق سربازی و خدمت به کشورش بود و به محض اینکه زمان خدمتش فرا رسید، بلافاصله خودش را برای رفتن آماده کرد.
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه