خاطره ای از شهید - صفحه 5

خاطره ای از شهید
خاطره‌‌ای از شهید «غلامعباس آتش‌دهقان»

شهیدی که دفاع از وطن را به ادامه تحصیل ترجیح داد

خواهر شهید تعریف می‌کند: به شهید گفتم؛ غلامعباس! برگرد... هنوز وقت داری... بیا با هم به دبیرستان برویم، درس بخوانیم، دیپلم بگیریم اما غلامعباس مرغش یک پا داشت و گفت؛ تو برو! زمانی که جنگ تمام شد من هم ادامه تحصیل می‌دهم.
خاطره‌‌ای از شهید «مصطفی ابراهیم‌نژاد مرادی»

شهیدی که هر لحظه زندگی‌اش، درسی برای دیگران بود

همسر شهید تعریف می‌کند: بخشی از درآمدش را وقف بچه‌های بی‌سرپرست، بیماران و نگهداری از ایتام و معلولین می‌کرد. وقت غذا خوردن، همسایه‌های بی‌بضاعت و بی‌سرپرست را در اولویت قرار می‌داد و مقداری از غذا را به درب منزل آنها می‌برد.
خاطره‌‌ای از شهید «اسماعیل فرخی‌نژاد»

دعا کن شهید شوم

همرزم شهید تعریف می‌کند: شهید به من گفت؛ به دلم برات شده در این عملیات پیش رو (کربلای پنج، شلمچه) شهید می‌شوم. دعا کن شهید بشوم. تو دعایت مستجاب می‌شود.
خاطره‌‌ای از شهید «منصور ارجمندی»

شهیدی که پست نگهبانی را عبادت می‌دانست

همرزم شهید تعریف می‌کند: خیلی کنجکاو شدم دلیل کارهایش را از او پرسیدم به من گفت؛ این یک عبادت است اگر شب‌ها پست نگهبانی بدهید، چشم‌ها در آتش دوزخ نمی‌سوزد.
خاطره‌‌ای از شهید «جهانگیر سالاری»

شهیدی که در سایه سکوت، دست نیازمندان را می‌گرفت

همسر شهید تعریف می‌کند: همسر شهیدم کارهایی انجام می‌داد که دوست نداشت کسی از آن باخبر شود. مثلاً هر ماه بخشی از حقوقش را به نیازمندان کمک می‌کرد و هیچ‌وقت نمی‌خواست کسی از این موضوع باخبر شود.
خاطره‌‌ای از شهید «عیسی تاور»

توسل به شهید و شفای مادر

مادر شهید تعریف می‌کند: یک روز خیلی مریض بودم، هر دکتر و پزشکی که می‌رفتم مداوا نمی‌شدم، به شهیدم متوسل شدم. در عالم خواب یک لیوان آب به من داد که به شیرینی و زلالی آن آب تا به حال ندیده بودم
خاطره‌‌ای از شهید «کاظم رضوی»

می‌خواهم در راه امام و شهدای کربلا مبارزه کنم

فرزند شهید تعریف می‌کند: یک عکاس ایرانی آمریکایی از پدرم دعوت کرد تا به کشور امارات برود و در مغازه آن‌ها مشغول به کار شود ولی ایشان در پاسخ به دعوت عکاس گفت؛ چیزی از عمرم باقی نمانده است و می‌خواهم در راه امام و شهدای کربلا مبارزه کنم تا شهید شوم.
خاطره‌‌ای از شهید «نادر سفاری»

اشتیاقی که به شهادت ختم شد

برادر شهید تعریف می‌کند: او علاقه زیادی به رفتن به جبهه داشت و همیشه از پدر و مادرم می‌خواست تا با تصمیمش موافقت کنند. سرانجام، وقتی پدر و مادرم دیدند که او مصمم است و اشتیاق زیادی برای این کار دارد، رضایت دادند و او راهی جبهه شد.
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالمجید قنبری باغستانی»

مادر شهیدی که فرزندش را به امام خمینی(ره) خُمس داد

مادر شهید تعریف می‌کند: شهید به من گفت؛ تو چند تا پسر داری، یکی را خمس بده به امام خمینی(ره). گفتم؛ من خمس داده‌ام تو برو برای امام خمینی(ره) خدمت کن.
خاطره‌‌ای از شهید «اسماعیل فرخی‌نژاد»

شهید فرخی‌نژاد، فرمانده‌ای لایق و توانمند

همرزم شهید تعریف می‌کند: او از خط و حد و مرزی که لشکر برای پیشروی تعیین کرده بود؛ جلوتر رفت و با کمک گردان‌های دیگر، بعثی‌ها را توی باتلاق گیر انداخت و آن‌ها را اسیر کرد و به عقب آورد. این کارش بیانگر این بود که او فرمانده‌ای لایق، توانمند و از خود گذشته است.
خاطره‌‌ای از شهید «ابراهیم مهیاری»

قولی که در مسیر ایثار به حقیقت پیوست

مادر شهید تعریف می‌کند: شهید در هر شرایطی کنارم بود تا در انجام کارها یاری‌ام کند و زحماتم را کمتر کند. او همیشه می‌گفت؛ "می‌خواهم شما را سربلند کنم." در نهایت نیز با شهادتش باعث افتخار و سربلندی من شد.

او همیشه خود را مدیون شهدا می دانست

«او همیشه خود را مدیون شهدا می دانست و شهادت را اوج رستگاری انسان می شمرد.» در ادامه زندگی معلم شهید ابراهیمی آذر را میخوانید.
خاطره‌‌ای از شهید «سالم زارعی»

ایثار شهید زارعی در لحظات بحرانی

همرزم شهید تعریف می‌کند: به یاد دارم یک روز که به مرخصی شهری رفته بودیم، هنگام بازگشت به پایگاه، یک ماشین سپاه دیدیم که در دره‌ای سقوط کرده بود. کسی جرات پایین رفتن نداشت. زیرا مسیر صعب العبور بود و اگر کسی به پایین دره می‌رفت بالا آمدن برایش خیلی مشکل بود.
خاطره‌‌ای از شهید «هادی اسکانی‌زاده»

روایتی از ایثار و همدلی یک سرباز وظیفه

پدر شهید تعریف می‌کند: به شهید گفتم؛ بیا سر سفره غذا بخور، شهید در پاسخ گفت؛ چطور ما غذا بخوریم در حالی که سیل زدگان غذایی ندارند. به او گفتم که دولت کمکشان می‌کند اما ایشان گفت؛ پس تکلیف ما چه می‌شود؟
خاطره‌‌ای از شهید «غلام ترکی‌زاده»

روایت یک شهید از جنگ، فداکاری و نجات جان‌ها

همسر شهید تعریف می‌کند: به شهید گفتم از جبهه تعریف کن و شهید گفت؛ یک تفنگ دستم دادند و من هم مشغول مبارزه شدم. در همین حین یکی از شهدا پایم را گرفت و گفت که زخمی شده‌ام و کمکم کن. من هم به عقب زنگ زدم تا با آمبولانس او را به بیمارستان ببرند.
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالمجید قنبری باغستانی»

بازی کودکانه، سرآغاز حماسه‌ای بزرگ

مادر شهید تعریف می‌کند: حسینیه امام جعفر صادق(ع) مراسم تعزیعه‌خوانی بود، من و عبدالمجید هم شرکت می‌کردیم؛ وقتی به خانه برمی‌گشتیم می‌گفت: می‌خواهم شبیه‌خوان بشوم و نقش حضرت ابوالفضل(ع) را داشته باشم.
خاطره‌‌ای از شهید «حسن ذاکری»

لحظه‌ای از مهربانی و احترام به ارزش‌ها

همرزم شهید تعریف می‌کند: وقتی وارد رستوران شدیم، صدای ترانه به گوشمان خورد و چون ایام شهادت حضرت فاطمه زهرا(س) بود شهید از این بابت ناراحت شده بود ولی چون شهید اخلاق نیکویی داشت وقتی به صاحب رستوران اطلاع داد که ایام شهادت است...
خاطره‌‌ای از شهید «عزت‌الله جام‌خور»

ماجرای اولین شب حضورم در جبهه و دیدار با برادرم

برادر شهید تعریف می‌کند: ساک کوچکم را برداشتم و روی یکی از تخت‌ها دراز کشیدم. وقتی می‌خواستم چشم‌هایم را ببندم، تختی که موازی تخت من بود، بوی آشنایی می‌داد، بوی برادرم عزت‌الله بود. اول ترسیدم، چون اگر می‌فهمید مدرسه را رها کرده‌ام و به جبهه آمده‌ام، حسابی تنبیهم می‌کرد و مرا بر می‌گرداند.
خاطره‌‌ای از شهید «اسماعیل فرخی‌نژاد»

حساسیت شهید «فرخی‌نژاد» در انتخاب دوست

برادر شهید تعریف می‌کند: اسماعیل با همه دوست بود ولی با عده‌ی کمی رفاقت ویژه داشت، او برای رفاقت کردن ملاک و معیار برای خودش درست کرده بود، برای مثال آن فرد آدم خلاف و بدنامی نباشد، پایبند به ارزش‌های دینی و مذهبی باشد.
خاطره‌‌ای از شهید «حسین رکن‌الدینی»

روایت یک نوحه‌خوان حسینی که آرزوی شهادت داشت

برادر شهید تعریف می‌کند: برادرم اخلاق بسیار خوبی داشت. نوحه‌خوان امام حسین(ع) بود و به ایشان ارادت خاصی داشت. برادرم همیشه می‌گفت؛ می‌روم شهید می‌شوم و در راه خدا جانم را می‌دهم.
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه