او در چهارم آذر 1330، در يكي از خانواده‌هاي متدين شهر مرزي بانه به دنيا آمد. تحصيلاتش را تا ششم ابتدايي نظام آموزشي قديم در همان شهر سپري كرد. در سال 1347 وارد دانشسراي مقدماتي سنندج شد و پس از دو سال، با اخذ ديپلم، به كسوت معلمي درآمد و به زادگاهش برگشت.


نگاه اجمالي به زندگي و خاطرات معلم شهيد عظيمه خاكي

شهيده عظيمه خاكي

او در چهارم آذر 1330، در يكي از خانواده‌هاي متدين شهر مرزي بانه به دنيا آمد. تحصيلاتش را تا ششم ابتدايي نظام آموزشي قديم در همان شهر سپري كرد. در سال 1347 وارد دانشسراي مقدماتي سنندج شد و پس از دو سال، با اخذ ديپلم، به كسوت معلمي درآمد و به زادگاهش برگشت.

تدريسش را ابتدا از روستاي «قاضي بدر» بانه شروع كرد و پس از مدتي، خود را وقف تعليم و تربيت دانش‌آموزان در مدارس شهر نمود. 14 سال خدمت در شهرهاي بانه و سقز و بيجار از او آموزگاري نمونه ساخته بود و همزمان در خانه مادري بود شايسته و زحمتكش كه جور تربيت فرزندانش را به جان مي‌خريد. حاصل رنجهاي اين مادر معلم، تحويل سه فرزند پسر به جامعه بود كه از آنان هم‌اكنون دو برادر به عنوان پزشك در شهر بانه، مشغول طبابتند و برادر سومشان، اين رشتة شريف را در دانشگاه شهيد بهشتي تحصيل مي‌كند. دين‌داري، اخلاص و از خودگذشتگي جزيي از صفات برجستة اين معلمه شهيد بود و اين را همكاران او و مردمي كه تلاشهايش را ديده‌اند، شهادت مي‌دهند. شهر بانه در پانزدهم خرداد 1363، شاهد بمباران هولناكي توسط هواپيماهاي رژيم بعث عراق بود كه در جريان آن جمع كثيري از مردم بي‌دفاع اين شهر به شهادت رسيدند. آن روز گلها و سبـزينه و درختـان پارك شهـر بانه، به خــون مردم آبياري شد و عظـيمة خاكي ـ آموزگار شايستة شهر ـ نيز، در اين بمباران به شهادت رسيد و با شهادت خود، آخرين درس را به فرزندان اين ديار داد.

قتلگاه

آن روز صبح زود، دخترم عظيمه آماده شده بود كه در راهپيمايي شركت كند. قلب‌الاسد تابستان بود. پانزده خرداد. نمي‌دانم چرا، ولي من از او خواستم كه اين دفعه را شركت نكند. دلم شور مي‌زد. هرچه گفتم، اما عظيمه قبول نكرد. تصميمش را گرفته بود. چه كار مي‌توانستم بكنم. خودش مثل من مادر بود و مي‌دانست چه كار مي‌كند. خلاصه خداحافظي كرد و از خانه بيرون رفت. طرفهاي ظهر بود كه چند تا صداي انفجار شهر را لرزاند. بعد هم دود و گرد و غبار همه جاي آسمان را گرفت. سراسيمه از خانه زدم بيرون. نمي‌دانستم كجا بايد بروم. مردم ريخته بودند خيابان و جيغ و فريادشان بلند بود. صداي آژير يك لحظه قطع نمي‌شد. ديدم مردم دارند به طرف پارك شهر هجوم مي‌برند. فهميدم هواپيماهاي عراقي همان جا را بمباران كرده‌اند. من هم مثل بقيه، خيابانها را يكي پس از ديگري زير پا گذاشتم و به طرف پارك رفتم. چه پاركي؟! انگار قيامت شده بود. هيچ چي سر جاي خودش نبود. پارك شده بود عين خرابه‌ها. منظره را كه ديدم، پاهايم خشك شد و ديگر فرمان نمي‌برد. اما يك لحظه كه به ياد دخترم افتادم، پاهايم را از روي زمين كندم و رفتم نزديك‌تر. جنازه‌ها سر به سر افتاده بودند. داخل پارك، توي پياده‌رو، وسط خيابان، همه‌جا پر بود از جنازه. نگاه كه كردم ديدم بدن پاره پارة دخترم عظيمه هم وسط آنها افتاده. انگار آسمان خورده باشد به سرم، گيج بودم، زبانم بند آمده بود. هر طور كه بود، رفتم كنارش روي زمين دراز كشيدم و عظيمه را بغل كردم. فقط چند لحظه‌اي داغي خونش را حس مي‌كردم. ولي ديگر چيزي نفهميدم. بعد كه به هوش آمدم، جماعت زيادي را ديدم كه دور من و عظيمه حلقه زده بودند. خلاصه تن بي‌جان عظيمه را، به زور از بغلم درآوردند و بردند. اي واي دخترم...[1]



1ـ راوي: مادر شهيده.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده