سه‌شنبه, ۰۶ مهر ۱۳۹۵ ساعت ۱۰:۰۱
محمدرضا ابتدا به همراه چند تن ديگر به جبهه ‏هاى جنوب عزيمت كرد و پس از طى يك ماه آموزش نظامى به واحد مهندسى رزمى سپاه پيوست و ضمن معاونت آن واحد، مسئوليت گروهان پل مهندسى رزمى را نيز به عهده گرفت.
محمدرضا رحيمى‏
 


 محمدرضا رحيمى، اولين فرزند خانواده يعقوب رحيمى و نجميه چهره‏ برقى، در 2 مرداد 1341 در اردبيل به دنيا آمد. پس از پشت سرگذاشتن دوران كودكى، تحصيلات ابتدايى را در دبستان در سال 1347 آغاز كرد. سپس در مقاطع راهنمايى و دبيرستان ادامه تحصيل داد. به گفته مادرش در اين دوران «هر چقدر پول مى‏ گرفت، جمع مى ‏كرد و مقدارى از من كمك مى‏ گرفت و كتابهاى مذهبى مى‏خريد.» هم‏زمان با ورود به دبيرستان به همراه پسردايى‏ اش (ناصر چهره ‏برقى) فعاليتهاى انقلابى را تجربه كرد و به پخش اعلاميه‏ ها و نوارهاى حضرت امام قدس سره مى‏ پرداخت. به همين خاطر بارها توسط مأمورين رژيم پهلوى، تحت تعقيب قرار گرفت. او از پيشتازان مبارزات دانش ‏آموزى در اردبيل بود و هر جا اثرى از مبارزه و اعتراض عليه رژيم پهلوى ديده مى‏شد، محمدرضا رحيمى نيز در آنجا حضور داشت.
 با پيروزى انقلاب اسلامى، فعاليتهاى سياسى و مذهبى محمدرضا گسترده‏ تر شد. در سال 1359 ديپلم متوسطه را در رشته رياضى فيزيك اخذ كرد و با تشكيل نهاد سپاه پاسداران انقلاب اسلامى به عضويت رسمى‏آن درآمد.
 در اواخر سال 1359 مسئوليت پرسنلى سپاه پاسداران شهرستان اردبيل را به عهده گرفت و به جذب نيروهاى مؤمن و فداكار در سپاه پرداخت. در سال 1360 پدر محمدرضا از دنيا رفت و در حالى كه نوزده سال بيش نداشت سرپرستى خانواده به عهده او افتاد. پس از مدتى ناصر چهره‏برقى، برادر همسر و يار و همرزم محمدرضا نيز در عمليات بيت‏المقدس به شهادت رسيد و او تنها ماند. به دنبال آن در سال 1361 بلافاصله بعد از شهادت ناصر، برادر او (اسرافيل رحيمى) در عمليات رمضان در منطقه شلمچه به جمع شهدا پيوست و داغ خانواده رحيمى به خصوص محمدرضا را دو چندان كرد. با وجود اين حوادث ناگوار، محمدرضا بيش از پيش صبورتر و فعال‏تر شد. به نقل از مصطفى اكبرى (يكى از دوستان و همرزمانش) : «اگر با بحران و مشكلات سخت روبرو مى‏شد آنها را با صبر و بردبارى حل مى‏كرد و تحمل سختيها را در خود ايجاد كرده بود به طورى كه بعد از شهادت برادر، فوت پدر و شهادت برادر زنش مسئوليت خانواده‏هاى آنان را بر عهده گرفت.»
 محمدرضا در نيمه شعبان 1361 (شمسى) در سن 20 سالگى با دختردايى‏اش، روح‏انگيز چهره‏برقى، ازدواج كرد. همسرش مى‏گويد:
 «من هم دختر دايى و هم دختر عمه ايشان بودم. از زمانى كه بچه بوديم آشنايى داشتيم. خواهر محمدرضا در يك راهپيمايى پيشنهاد او را براى ازدواج با من مطرح كرد و من به دو انگيزه اين پيشنهاد را پذيرفتم. اول اينكه ايشان پاسدار بودند و پيرو راه امام قدس سره و دوم اينكه مشكلات خانواده ايشان را مى‏دانستم و مادرم مى‏گفت اگر با او ازدواج كنى فكرم راحت مى‏شود.»
 هنوز چند روزى از ازدواجش نگذشته بود كه توسط مسئول سپاه اردبيل به فرماندهى سپاه پارس‏آباد مغان منصوب شد. در مدت تصدى اين مسئوليت جز در موارد ضرورى به منزل نرفت و به طور دايم در محل مأموريت خود بود. چندى بعد مسئول واحد فرهنگى بنياد شهيد و پس از آن فرمانده واحد بسيج سپاه 1 دبيل، 26اردبيل شد. در اين زمان در آتش شوق رفتن به جبهه مى‏سوخت ولى با مخالفت رده‏هاى مافوق مواجه بود. فرمانده سپاه اردبيل تعريف مى‏كند كه شبى براى بازديد واحدهاى سپاه به واحد بسيج كه رحيمى فرمانده آن بود، مراجعه مى‏كند. نيمه‏هاى شب درِ اتاق او را مى‏زند ولى جوابى نمى‏شنود. بلافاصله به نگهبانى مراجعه مى‏كند و اظهار مى‏دارد كه رحيمى در اتاقش نيست. نگهبان اطمينان مى‏دهد كه او در اتاقش هست و دوباره به سراغ اتاق مى‏رود. درِ اتاق را محكم‏تر از قبل به صدا در مى‏آورد. ناگهان با چهره گلگون و پر از اشك رحيمى رو به رو مى‏شوند كه در همان حال مصرّاً تقاضا مى‏كند، اجازه دهند تا به جبهه برود.
 محمدرضا انگيزه خود را از حضور در جبهه، در وصيتنامه خود چنين بيان مى‏كند:
 «جان ما همگى امانتى است كه از طرف خدا به ما سپرده شده و چه خوب است كه بدون آنكه صاحب امانت براى گرفتن امانتش به ما رجوع كند خودمان اين امانت را پس بدهيم و با رفتن به جبهه از امام اطاعت كنيم كه اطاعت از او اطاعت از خداست، شايد كه مورد رحمت خدا قرار گيريم.»
 محمدرضا ابتدا به همراه چند تن ديگر به جبهه ‏هاى جنوب عزيمت كرد و پس از طى يك ماه آموزش نظامى به واحد مهندسى رزمى سپاه پيوست و ضمن معاونت آن واحد، مسئوليت گروهان پل مهندسى رزمى را نيز به عهده گرفت.
 دو ماه از حضورش در جبهه نگذشته بود كه خبر تولد فرزندش على به گوشش رسيد، ولى ديدار فرزندش تا چهلمين روز تولدش به تعويق افتاد. همسرش مى‏گويد:
 «وقتى به جبهه اعزام شد هنوز حامله بودم و خبر تولد بچه را در جبهه به او دادند. بعد از چهل روز به مدت 5 روز به مرخصى آمد. بچه را ديد و خدا را شكر كرد و نام على را كه خيلى دوست داشت براى بچه انتخاب كرد و توصيه كرد بدون وضو به بچه شير ندهم. موقع بازگشت به جبهه به مادرش گفت: مادر اين بچه به تو تعلق دارد. خودت در نگهدارى و تربيت آن به همسرم كمك كن.»
 در مدت حضور در جمع خانواده به شكرانه تولد فرزندش و دعا براى توفيق شهادت به زيارت ثامن‏الائمه عليه السلام رفت و پس از بازگشت از زيارت به جبهه بازگشت. رضا چهره‏برقى در مورد آخرين سفر محمدرضا به جبهه مى‏گويد:
 «روزى كه مى‏خواست به جبهه برود از ساختمان عمليات سپاه تا مسجد با وى بودم. حرفهايش شيرين بود تا اينكه فهميدم مى‏خواهد حرفى را به من بگويد ولى پنهانش مى‏كند. موقع خداحافظى با لبان متبسم و عارفانه به من نگاه كرد و گفت: "ديشب خواب عجيبى ديدم كه در طول عمرم چنين خوابى نديده بودم. تا صبح با ناصر چهره‏برقى بودم. همه‏اش از بهشت تعريف مى‏كرد؛ آنچنان تعريف كرد كه وقتى از خواب بيدار شدم به خدا مى‏خواستم زودتر بميرم." پس از سكوت و گرفتگى خاصى، باز تبسم كرد و دستم را محكم فشار داده و با اينكه من با اين حال نمى‏خواستم جدا شوم، زود برگشت و رفت. چون من... هنوز ايستاده بودم، از كنار خيابان گفت: "به من نيز مژدگانى داد. فكر آن مژدگانى مرا به خود مشغول كرده. آيا شهادت...؟ عمليات كه تمام شده..."»
 محمدرضا بعد از آن خواب، وصيت‏نامه خود را نوشت. در اين وصيت‏نامه محمدرضا دقيقاً وضعيت مالى و ديون خود را مشخص كرد و حقوق مالى و شرعى هر يك از خواهران و برادران و حتى وامها و نحوه بازپرداخت آنها را با ذكر جزييات توضيح داد. او در اين وصيت‏نامه خطاب به همسرش نوشت:
 «همسر عزيزم، حق تو بر گردن من زياد است و از اينكه نتوانستم حق تو را ادا كنم خجالت مى‏كشم. از اول براى تو دردسر آورده‏ام و چون به خاطر كارهاى انقلاب و سپاه بود ان شاءالله خداوند اجر بزرگى براى تو منظور مى‏دارد. روح‏انگيز، خيلى‏ها بايد به حال تو غبطه بخورند چرا كه بعد از چند روز سختى دنيا، آخرتى روشن دارى چون در شهادت برادرانت مصيبتها كشيدى. خودت هميشه در انقلاب و دفاع از آن، زحمتها متحمل شده‏اى. در سرما و گرما، نمازجمعه و دعاى كميل را ترك نكرده‏اى. به خاطر مصلحت اسلام ماهها از من دور بوده‏اى و همه اينها را به خاطر خدا تحمل كرده‏اى؛ سعى كن بيشتر صبر كنى كه خدا با صابران است... خدايا در روز حساب، ما را عفو كن و محاسبه را آسان بفرما و با فضل خودت با ما معامله كن نه با عدالت كه ما طاقت تحمل آن را نداريم.»
 سرانجام لحظه وصل محمدرضا هم رسيد. او بعد از عمليات بدر، طبق دستور فرماندهى لشكر جهت جمع‏آورى پلهاى روى جزيره مجنون مأموريت يافت. اول وقت پس از نماز صبح به همراه چند تن از نيروهايش به وسيله قايق براى شناسايى پلها حركت كرد. و تا ساعت نه صبح پلها را شناسايى كرده و به سنگر فرماندهى محور برگشتند. سپس به همراه عده‏اى جهت وصل‏كردن پل به جزيره مجنون بازگشت. بعد از اينكه تمامى پلها وصل شد هنگام بازگشت به عقب، در نزديكى "پَد 3" براثر اصابت تركش توپ به ناحيه سر به شهادت رسيد. عوض وفايى (يكى از دوستان محمدرضا) در اين باره مى‏گويد:
 «بزرگوارى اين برادر شهيد، زياد و غير قابل وصف مى‏باشد چنانكه شب عمليات بدر كه من با صداى انفجار گلوله توپ از خواب بيدار شدم و با شتاب به بيرون رفتم. به اطراف نگاه كردم و در لحظه‏اى كه آرامش برقرار شد نجواى مناجات و راز و نياز را از دور شنيدم به دنبال صدا رفتم تا كنار سنگرهاى پل‏سازى رسيدم. شهيد رحيمى را ديدم كه در حال سجده، گريه و دعا مى‏كند. مناجات وى تمام شد به جلو رفتم. پرسيد: "وفايى تو هستى؟" جواب دادم آرى. پرسيدم چرا گرفته‏ اى؟ جواب داد: "بچه‏ ها به خط مقدم رفته‏اند ولى فرمانده گردان دستور ماندن مرا در اينجا داده تا جوابگوى مراجعات باشم. از جدايى بچه‏ها ناراحت هستم." فرداى آن روز بود كه خبر دادند پلها بوسيله عراقي ها منهدم شده است. برادر رحيمى به همراه تعدادى از بچه‏ ها در صدد وصل‏كردن پلها بود كه به شهادت رسيد.»
 بدين ترتيب محمدرضا رحيمى در تاريخ 24/2/1364 بعد از عمليات بدر به هنگام وصل پلهاى ارتباطى در جزيره مجنون در اثر اصابت تركش به شهادت رسيد. مدفن وى در بهشت فاطمه شهر اردبيل واقع است.

منبع: فرهنگنامه جاودانه های تاریخ، استان اردبیل
برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده