نوید شاهد – مرتضی حلاوت تبار دوست شهید حمید احدی در کتاب "چشم‌هایش می‌خندید" می‌گوید: دزد پول‌های‌مان را هم برده بود. از صاحب حمام صد تومنی قرض گرفتیم و راهی حرم شدیم. با آن لباس‌های رنگ و رو رفته‌ای که تن‌مان بود. احساس می‌کردم همه دارند نگاه‌مان می‌کنند و توی دل‌شان می‌خندند. حمید هم بهمان می‌خندید. او گفت؛ «اتفاقاً خیلی هم خوش‌تیپ شدین، شبیه تازه دامادها.»

 

به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب «چشم‌هایش می‌خندید» خاطرات شهید "حمید احدی" است که در سال 98 به همت حوزه هنری زنجان چاپ و منتشر شد.

 

شهید حمید احدی فرمانده خط‌‌شکن گردان حضرت امام‌سجاد (ع) لشکر ۳۱ عاشورا، متولد ۱۳۴۱ در زنجان بود که اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در منطقه شرق دجله عراق به شهادت رسید.

 

 در بُرش بیست و چهارم کتاب "چشمهایش می خندید" می خوانیم:

 

لنگ‌های‌مان را بستیم و آمدیم داخل جالباسی. آب داشت از موهایم چکه می‌کرد و احساس خوبی بهم دست می‌داد. هوای شهر قم آن‌قدر گرم و خفه بود که همین چند دقیقه خنکی برای خودش غنیمتی بود. می‌خواستیم قبل از رفتن به حرم، غسل زیارت بکنیم. کلید را گرفتیم و رفتیم طرف کمدهای کوچکی که ساک‌مان را گذاشته بودیم. در کمال تعجّب دیدیم که در کمد باز است و چیزی آن‌جا نیست. من و مصطفی لباس‌های‌مان را در یک کمد مشترک گذاشته بودیم. فکر کردیم شاید پیرمردی که مسؤول حمام است جای آن‌ها را عوض کرده. حمید کمی آن طرف‌تر داشت لباس‌هایش را می‌پوشید. صدایش کردم و قضیّه را به او گفتم. خیال کرد دارم با او شوخی می‌کنم. خندید و گفت: «ما رو گرفتی دایی!» 

مصطفی در کمد را باز کرد و نشانش داد.

- ببین! هیچی نمونده.

حمید رفت و مسؤول حمام را صدا زد. او هم از چیزی خبر نداشت. کمدهای خالی تمام قفسه را گشت. نبود که نبود. عصبانی شدم و به پیرمرد توپیدم.

- پس شما این‌جا چی‌کار می‌کردید پدر جان؟

دست و پایش را گم کرده بود. نمی‌دانست چه جوابی بدهد. شروع کرد به بد و بی‌راه گفتن پشت سر دزدها.

- حرومزاده‌های بی‌پدر و مادر! ببین چه‌جوری با آبروی منِ پیرمرد بازی می‌کنن. به لباسای مردمم رحم نمی‌کنن... .

به حمید سپرد حواسش به رفت‌ و آمد مردم باشد تا چند تیکه لباس برای ما پیدا کند و بیاورد.

رفت و بعد از نیم ساعت برگشت. زیر پیراهن و دو دست کت و شلوار دست دوّم برای‌مان آورده بود. پوشیدیم. گشاد بودند و به تن‌مان زار می‌زدند. چاره‌ای نبود. باید یک‌ جوری با آن‌ها سر می‌کردیم.

دزد پول‌های‌مان را هم برده بود. از صاحب حمام صد تومنی قرض گرفتیم و راهی حرم شدیم. با آن لباس‌های رنگ و رو رفته‌ای که تن‌مان بود. احساس می‌کردم همه دارند نگاه‌مان می‌کنند و توی دل‌شان می‌خندند. حمید هم بهمان می‌خندید و پز لباس‌های خودش را می‌داد. آرام نیشگونش گرفتم و گفتم: «آی بدجنس! این‌قدر داغ دل ما رو زیاد نکن، یه روزم نوبت من می‌شه که بهت بخندما!»

موذیانه خندید و گفت: «اتفاقاً خیلی هم خوش‌تیپ شدین، شبیه تازه دامادها.»

کلی برنامه ریخته بودیم و می‌خواستیم چند روزی آن‌جا بمانیم. امّا لباسی نداشتیم و جیب‌مان خالی بود. فقط توانستیم یک‌بار به زیارت برویم. بعد از نماز برگشتیم.

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده