قسمت نخست خاطرات شهید «امرالله شهروی»
يکشنبه, ۲۹ بهمن ۱۴۰۲ ساعت ۱۳:۵۵
خواهر شهید «امرالله شهروی» نقل می‌کند: «همسایه‌مون گفت: دیشب خواب دیدم امرالله کنار حوضی ایستاده. از من پرسید این حوض چیه؟ گفتم: حوض کوثر، حالا می‌شه به من هم از آب کوثر بدی؟ کاسه‌ای پر از آب کرد و طرف من نگه داشت، اما من هرچه تقلا کردم، نتونستم بگیرم.»

به گزارش نوید شاهد سمنان، «شهید امرالله شهروی» بیستم فروردین ۱۳۴۲ در روستای لاسجرد از توابع شهرستان سمنان دیده به جهان گشود. پدرش ولی‌الله و مادرش صغرا نام داشت. تا پایان دوره ابتدایی درس خواند. نگهبان اداره مخابرات بود. از سوی بسیج به جبهه رفت. بیست و یکم بهمن‌ماه ۱۳۶۴ در ام‌الرصاص عراق بر اثر اصابت ترکش به سر، شهید شد. مزار او در گلزار شهدای زادگاهش قرار دارد.

«امرالله» حوض کوثر را نشانم داد

قد یک دنیا خوشحالم

«آن مرد آمد. آن مرد دست پر آمد.» با خنده این را گفتم.

امرالله می‌خواست جوابم را بدهد. بچه‌های قدونیم‌قد کوچه نمی‌گذاشتند. یکی می‌گفت: «اون کادو قرمزه رو بده!» یکی دیگر می‌گفت: «آقا! اونی که عکس بچه روش داره رو بدین به من!» دو تا از بچه‌ها هم سر یک کادوی بزرگ‌تر به سر و کلّه‌ی هم می‌زدند. دستم را بالا بردم و گفتم: «آقا اجازه، هدیه ما رو یادتون رفته!»

مشمعِ خالی را تا کرد و گفت: «حالا می‌رسیم به خواهر محترمه. یک آشی برات پختم، روش یک وجب روغن داره.» به نخود، لوبیا و رشته آش داخل بسته نگاه کردم و گفتم: «داداش! چرا این همه خودت رو توی زحمت می‌اندازی؟»

در حالی که چشم از بچه‌ها برنمی‌داشت، گفت: «وقتی خوشحالی بقیه رو می‌بینم، انگار دنیا رو بهم می‌دن.»

(به نقل از خواهر شهید، زهرا شهروی)

امانت خدا را پس می‌دهم!

امرالله قبری را به من نشان داد و گفت: «این ازدواج کرده بوده!» بعد قبر دورتری را نشانم داد و گفت: «اون یکی دو تا بچه هم داشته!» بعد او دستش را باز کرد و گفت: «اصلاً مادرجان! تمام این شهدا مادر داشتن!»

گفتم: «قربون دلشون برم. نمی‌دونی چه جور دل مادر برای اولادش می‌تپه!»

گفت: «مادرجان! شما رو آوردم گلزار شهدا که ببینین چطوری این همه مادر از بچه‌هاشون به خاطر اسلام و انقلاب گذشتن. به نظر شما چطوری تونستن فرزند دلبندشون رو در راه خدا فدا کنن؟»

به ردیف طولانی قبر شهدا نگاه کردم و گفتم: «امانت خدا رو می‌دم در راه خودش.»

(به نقل از مادر شهید)

حوض کوثر

مصلحت بود با تمام ناراحتی، جوابش را ندهم. به مادرم نگاهی کردم. مادرم به رسم مهمان‌نوازی ساکت بود و چیزی نمی‌گفت. سینی چای را جلوی مهمان نگه داشتم. چای را برداشت و ادامه داد: «حاج‌خانم! شما نباید اجازه می‌دادین پسرتون بره جبهه. فکر نمی‌کنین ممکنه بلایی سرش بیاد؟ امرالله به اون جوونی حیف نیست چشمش رو از دست بده؟ پاش بلنگه یا اصلاً یک تیر بیاد راست سینه‌اش و زبونم لال او رو بکشه؟»

لبم را گزیدم. از رفتارش دلگیر بودم تا صبح فردا. فردا اول صبح زنگ خانه‌مان را زد. مهمان دیروز بود. می‌خواستم تعارف کنم بیاید خانه. سراسیمه گفت: «مادرتون هست؟»

گفتم: «چکار دارین؟»

گفت: «اومدم حلالیت بطلبم. دیشب خواب دیدم امرالله کنار حوضی ایستاده. از من پرسید این حوض چیه؟ گفتم: حوض کوثر، حالا می‌شه به من هم از آب کوثر بدی؟»

با اشتیاق گفتم: «حوض کوثر؟ امرالله بهتون آب کوثر داد؟»

اشک چشمانش سرازیر شد و گفت: «کاسه‌ای پر از آب کرد و طرف من نگه داشت، اما من هرچه تقلا کردم، نتونستم بگیرم.»

(به نقل از خواهر شهید، کبرا شهروی)

 

انتهای متن/

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده