خاطره ای از شهید - صفحه 12

خاطره ای از شهید
خاطره‌‌ای از شهید «حسن سقایی‌‌پور سکل»

شهیدی که با ذکر ائمه به شهادت رسید

دوست و همرزم شهید تعریف می‌کند: یکی از همرزم‌ها با سرعت به سمت من آمد و گفت سقایی تیر خورده. پیش شهید رفتم و سرش را بلند کردم، شهید به من گفت: «اجازه ندهید عراقی‌ها پیشروی کنند و با ذکر ائمه به شهادت رسید.»
خاطره‌‌ای از شهید «حسن زارعی»

دعا کنید شهید شوم

پدر شهید تعریف می‌کند: همیشه آرزو داشت به جبهه برود، می‌گفت «دوست دارم شهید شوم، برایم دعا کنید چون دعای شما زودتر مستجاب می‌شود، دعا کنید شهید شوم ولی اسیر نشوم.»
خاطره‌‌ای از شهید «علی زمانی‌پور»

لحظه شهادت در هنگام اذان

برادر شهید تعریف می‌کند: «موقع اذان بود که علی و دوستش برای گرفتن وضو به کنار شیر آب رفته و در حال گرفتن وضو بودند که ناگهان خمپاره‌ای میان او و دوستش افتاد، پس از اصابت خمپاره به زمین ترکش‌هایش به طرف...»
خاطره‌‌ای از شهید «طالب ذاکری خواهان»

قبل از رفتنش گفت بیا با هم زیارت عاشورا بخوانیم

همسر شهید تعریف می‌کند: شب آخری که با من بود صدایم زد و گفت «من زیارت عاشورا می‌خوانم و تو نیز با من تکرار کن» آن شب من کلی گریه کردم و در میان اشک‌هایم برای شوهرم و تمام رزمندگان دعا کردم.
خاطره‌‌ای از شهید «غلامعباس عفیفه»

عشق به شهادت

خواهر شهید تعریف می‌کند: «مادرم در آن روز خیلی ناراحت بود و مرتب دعا می‌کرد که خدایا جا پر شود تا نتوانند بچه من را به جبهه ببرند. آخر دعایش مستجاب شد و او را نبردن ولی از آن جا که او عشق به شهادت داشت بعد از چند سال در نیروی دریایی ارتش ثبت‌نام کرد و ...»
خاطره‌‌ای از شهید «علی ترکمانی»

شهیدی که تعزیه خوان امام حسین (ع) بود

برادر شهید تعریف می‌کند: «اولین کسی بود که در روستا ماشین خرید و در آن زمان در جاده میناب-جاسک کار می‌کرد. بعضی مواقع در چابهار تعزیه‌خوانی می‌کرد. اخلاقش زبان‌زد همه‌ی مردم روستا بود.»
خاطره‌‌ای از شهید «رضا پرور»

انگار از همان ابتدا می‌دانست که شهید می‌شود

همسر شهید تعریف می‌کند: شهید مرتب به من می‌گفت «چند هفته‌ای است حالم مثل قبل نیست و حالت عادی خودم را ندارم، حس می‌کنم حالم خیلی خوب است.» انگار می‌دانست که قرار است یک اتفاق خاصی برایش بی‌افتد.
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالله نجیب ایسینی»

شهیدی که خوش اخلاقی او زبانزد بود

برادر شهید تعریف می‌کند: «اخلاق بسیار خوبی داشت، هر کی که شهید را می‌دید فوراً شیفته اخلاقش می‌شد. یکبار من و شهید با اتوبوس به مشهد مقدس رفتیم، در طول مسیر سفر اینقدر رفتارش با بقیه خوب بود که با خیلی‌ها دوست شد و ارتباط دائمی پیدا کرد.»
خاطره‌‌ای از شهید «محسن قنبری‌پور»

ماجرای قناعت شهید قنبری‌پور

مادر شهید تعریف می‌کند: «بعضی مواقع که فرزندم پول توجیبی نداشت، مسیر مدرسه تا خانه را با پای پیاده می‌آمد که حدود دو الی سه ساعت طول می‌کشید تا به منزل برسد اما حاضر نبود از من پول توجیبی درخواست کند مبادا که من شرمنده او شوم.»
خاطره‌‌ای از شهید «علی صادقی جغدری»

شهیدی که نسبت به جامعه احساس مسئولیت می‌کرد

مادر شهید تعریف می‌کند: شهید بقیه را نهی از منکر می‌کرد و می‌گفت «ما باید نسبت به یکدیگر احساس مسئولیت کنیم، اگر شخصی مرتکب عمل خلاف شرع قرار گرفت به او تذکر بدهیم تا یاد خدا در دل‌ها پر رنگ شود و...»
خاطره‌‌ای از شهید «محمدرضا ذاکری ننگی»

شهید ذاکری، نماد یک جوان مومن و فعال بود

دوست شهید تعریف می‌کند: «محمدرضا نماد یک جوان مومن و فعال بود، همیشه لبخند زیبایی بر لبانش بود که زیبایی صورتش را دوچندان می‌کرد. همیشه در فعالیت‌های خانوادگی و مراسم‌های جمعی حضور فعالی داشت.»
خاطره‌‌ای از شهید «غازی بوفرهان»

علاقه به سالار شهیدان

برادر شهید تعریف می‌کند: «برادرم علاقه خاصی به عزاداری حضرت اباعبدالله الحسین (ع) داشت و به من می‌گفت امام حسین‌ (ع) چه کشیده که اینقدر بین جهانیان شخص بزرگی شده است. واقعا آدم‌های بزرگ خیلی سختی کشیده‌اند...»
خاطره‌‌ای از شهید «منصور اسفندی»

یادواره‌ای که با کمک شهید برگزار شد

خواهر شهید تعریف می‌کند: برای برگزاری هر چه بهتر مراسم خیلی دغدغه داشتیم. شب در عالم خواب شهید به خوابم آمد و گفت «از چه نگران هستید؟ ما تمام کارهایتان را انجام دادیم...».
خاطره‌‌ای درباره شهید «حسین ذاکری باغگلانی»

وقتی که پشت تیربار می‌رفت امان از دشمن می‌گرفت

پدر شهید تعریف می‌کند: «وقتی که پشت تیربار می‌رفت امان از دشمن می‌گرفت و خاکریز دشمن را با گلوله‌های سربی به خاک و خون می‌کشید. دشمن پنداشته بود که چگونه می‌تواند این تیربارچی را از پای در آورد که...»
خاطره‌‌ای درباره شهید «احمد دیداری»

فقط پلاکش بود که گواهی می‌داد او احمد است

همرزم شهید تعریف می‌کند: «آری، احمد تنها در آن کانال ماند و نزدیک به 18 سال در زیر نور ماه، شب‌ها تنهای تنها به ستاره‌ها نگاه می‌کرد. فقط پلاک احمد گواهی می‌داد که او احمد دیداری است، وگرنه چند تکه استخوان نمی‌تواند احمد ما را شرح دهد.»
خاطره‌‌ای از شهید «عوض عامری سیاهویی»

شهیدی که جانش را در طبق اخلاص گذاشت

دوست شهید تعریف می‌کند: «تمام سربازان امام که در سال 1342 در گهواره بودند جوانانی رشید شدند و جان خود را در طبق اخلاص گذاشتند و آماده جان فشانی در راه امام خود شدند. یکی از آن سربازان کوچک در روستای درگز به دنیا آمد.»
خاطره‌‌ای از شهید «مراد روشنی»

شهیدی که در نبود پدر، کارهای خانه بر عهده او بود

مادر شهید تعریف می‌کند: «در نبود پدر، کارهای خانه بر عهده او بود. وقتی مرخصی‌اش تمام می‌شد دوباره به جبهه برمی‌گشت. خبر شهادتش را یکی از همسایه‌ها آورد، با شنیدن این خبر...»

نمی‌خواستم از آغوشم جدایش کنم

پدر شهید «عبدالله اسلامی» نقل می‌کند: «او را در آغوش کشیدم و گفتم: خدا به همراهت، حالا کجا می‌روی؟ از من جدا شد تا بگوید: مشهد. با خودم گفتم: کاش سؤالی نمی‌پرسیدم و او بیشتر در آغوشم می‌ماند!»
خاطره‌‌ای از شهید «خلیل نیک‌سیر»

شهیدی که به سوی دوست شهیدش رفت

همسایه و مادر دوست شهید تعریف می‌کند: «او آن طور که خواسته بود رفت، رفت به سوی دوستی که سال‌ها منتظر او بود و همیشه آرزوی او این بود که یک روز مثل پسرم محمد، شربت شهادت را بنوشد و آخر هم همینطور شد.»
خاطره‌‌ای از شهید «مسعود رهگشا»

من به جبهه می‌روم تا از اسلام عزیزمان دفاع کنم

برادر شهید تعریف می‌کند: شهید گفت «مادر اگر من شهید شدم لطفاً برای من گریه نکن چون من به خاطر خداوند به جبهه می‌روم تا از دین و اسلام عزیزمان دفاع کنم»
طراحی و تولید: ایران سامانه