خاطره ای از شهید - صفحه 15

خاطره ای از شهید
خاطره‌‌ای از شهید «مراد ترکی»

داستان مسجدی که جای خانه شهید ساخته شد

پدر شهید تعریف می‌کند: «ما روی همان تَپِه، مسجدی ساختیم و قبر او را در حیات مسجد قرار دادیم. همان طور که خودش گفته بود.»
خاطره‌‌ای از شهید «اکبر محمودی زاده»

من باید پوزه صدام را به زمین بزنم

مادر شهید تعریف می‌کند: وقتی این صحنه‌ها از تلویزیون پخش می‌شد، شهید می‌گفت «من هم باید بروم مادرجان، من باید بروم تا جنگ تمام شود، من باید پوزه صدام را به زمین بزنم.»
خاطره‌‌ای از شهید «خلیل تختی‌نژاد»

دوران تازه رفاقتم با شهید

دوست شهید تعریف می‌کند: «در نوجوانی خیلی از رفاقت‌ها با گذر زمان از یاد می‌روند. اما رفاقت من و خلیل و یکی دیگر از دوستان‌مان با پایان دوران دبیرستان تازه شروع شد.»
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالرضا مجیدی»

او عاشق و لایق شهادت بود

همرزم شهید تعریف می‌کند: «او عاشق و لایق شهادت بود، شهید از همه لحاظ مخلص به خدا بود. کمتر کسی هست که ایشان را نشناسد و همه بچه‌های گردان او را جان نثار حسین می‌خواندند.»
خاطره‌‌ای از شهید «محمد زعیم‌کار»

وقتی خبر شهادت برادر آمد!

برادر شهید تعریف می‌کند: «آموزشگاه همه در مورد ارزش شهید و شهادت صحبت کردند. بدون اینکه نامی از کسی بُرده شود و از چند روز قبل گویا همه مردم محله خبر از شهادت شهید را داشتند و ...»
خاطره‌‌ای از شهید «بختیار نکویی»

کمک به دیگران در سیره شهید نکویی

دوست و همرزم شهید تعریف می‌کند: «در راه بازگشت از شرکت مسافربری با پیرمردی که ایام محرم به روستای ما جهت عزاداری و مداحی می‌آمد برخورد کردیم و ...»
خاطره‌‌ای از شهید «خلیل تختی‌نژاد»

شهیدی که با شهادتش تبدیل به الگویی مجسم شد

برادر شهید تعریف می‌کند: «خلیل به واقع ستون خیمه خانواده و دوستان بود و با شهادتش تبدیل به تکیه‌گاهی معنوی و الگویی مجسم برای همه شد.»
خاطره‌‌ای از شهید «حسن خاکساری»

تولد دختر شهید

همسر شهید تعریف می‌کند: «آن شب همکارانش این اجازه را به او ندادند که به خانه بیاید و به ما سر بزند. جالب اینجاست که در همان شب دخترمان به دنیا آمد و ...»
خاطره‌‌ای از شهید «خلیل تختی‌نژاد»

شهيدی كه كمک به بقیه سرلوحه كارش بود

دوست و هم‌دوره شهید تعریف می‌کند: خلیل طوری از پله‌ها پایین می‌رفت که نگران گفتم «خلیل مواظب باش زمین نخوری چرا اینقدر عجله می‌کنی؟»، بالاخره جواب داد «یکی از بچه‌ها سُر خورده، سریع باید ببریمش دکتر. زود باش تندتر بیا»
خاطره‌‌ای از شهید «محمدنور عبداللهی»

شهید امدادگر

همکار شهید تعریف می‌کند: «یک جسد روی زمین افتاده بود. وقتی دیدن ما برای کمک از هلال احمر آمده‌ایم صدایمان زدند، وقتی جلو رفتیم دیدیم که...»
خاطره‌‌ای از شهید «حسین چراغ‌سوز»

این جهاد فی سبیل الله است

مادر شهید تعریف می‌کند: «زمانی که به جنگ می‌رفت می‌گفت «من حقوقی نمی‌خواهم، همه می‌گیرند ولی من نمی‌خواهم پول بگیرم چون این جهاد فی سبیل الله است و کسی هم نباید در راه خدا پول بگیرد.»»
خاطره‌‌ای از شهید «یوسف جعفرپور»

شهیدی که بارها توسط ساواک بازداشت و شکنجه شد

برادر شهید تعریف می‌کند: «یک روز متوجه شدم که لنگ می‌زند، مجدداً از او پرسیدم دیگه چه شده است، درست راه نمی‌روی. صحبت کرد و گفت دوباره من را گرفتند و به ساواک بردند و...»
خاطره‌‌ای از شهید «ابراهیم تنیده»

رسیدن به قرب الهی

مادر شهید تعریف می‌کند: «شهید برای رسیدن به قرب الهی در دل شب با خدا راز و نیاز می‌کرد و به بچه‌هایش که سنشان کمتر بود قرآن را یاد می‌داد.»
خاطره‌‌ای از شهید «محمد اکبری بیژن‌آباد»

مواظب پدر و مادرمان باش

برادر شهید تعریف می‌کند: «وقتی که محمد موقع اعزام سربازی‌اش بود سفارشات زیادی می‌کرد که مبادا پدر و مادر را اذیت کنم و بسیار مواظبشان باشم تا این که...»
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالله شکری»

شهادت پسرم را افتخار می‌دانم

پدر شهید تعریف می‌کند: «تقدیر خدا بود که او به شهادت برسد و ما هم افتخار می‌کنیم که او شهید شده و راه امام حسین(ع) را ادامه داده است.»
خاطره‌‌ای از شهید «خلیل تختی‌نژاد»

روحیه جهادی

فرمانده شهید تعریف می‌کند: «در سوریه به یکی از خطوط درگیر و خطرناک رفت. در حالی که می‌توانست در همان پشت خطوط در‌گیری بماند. همین روحیه جهادی و شجاعانه خلیل بود که ماندگارش کرد.»
خاطره‌‌ای از شهید «عبدالله داد اکبری‌نیا»

او آمد و برادرش را در جبهه جا گذاشت

مادر شهید تعریف می‌کند: «گفتم همراه برادرش است با هم می‌روند و با هم به خانه برمی‌گردند ولی برادرش آمد و او را جا گذاشت.»
خاطره‌‌ای از شهید «سید علی‌اصغر حسینی زیارتی»

شهیدی که رفتارش با انسان‌ها و حیوانات زبانزد بود

خواهر شهید تعریف می‌کند: «خیلی بچه مهربانی بود و آزارش به هیچ کس نمی‌رسید. زمانی که بچه بود گندم برمی‌داشت و روی لانه مورچه‌ها می‌نشست و برای آن‌ها...»
خاطره‌‌ای از شهید «عباس بازماندگان قشمی»

دو برادر که با هم عازم جبهه شدند

برادر شهید تعریف می‌کند: «برای مرخصی به میناب آمد، در آن‌جا بود که پیمان بستیم هیچ وقت از هم جدا نشویم. حتی در بدترین شرایط با هم عازم جبهه شدیم.»
خاطره‌‌ای از شهید «موسی محمدی قلات بالایی»

شهیدی که مقید به بیت‌المال بود

برادر شهید تعریف می‌کند: «قصد داشتیم به صورت امانت و جهت روشنایی موقت از سیم برق مسجد استفاده کنیم، وقتی شهید بزرگوار متوجه موضوع شدند...»
طراحی و تولید: ایران سامانه