خاطره ای از شهید - صفحه 14

خاطره ای از شهید
خاطره‌‌ای از شهید «سیداسماعیل موسوی دهویی»

هر وقت یاد من افتادی به مهتاب نگاه کن

مادر شهید تعریف می‌کند: شهید به من گفت «مادرم اگر من شهید شدم به خاطر من گریه نکن و هر وقت یاد من افتادی به مهتاب نگاه کن».
خاطره‌‌ای از شهید «محمد دادی‌زاده»

وظیفه من است که بازگردم و پا به پای هم‌رزمانم بجنگم

خواهرزاده شهید تعریف می‌کند: شهید می‌گفت «من باید بروم چون در جبهه وضعیت خیلی به هم ریخته شده است و هم‌رزمانم در آن‌جا مشغول جنگ با صدامیان هستند. وظیفه من است که بازگردم و پا به پای هم‌رزمانم بجنگم و از آب و خاک کشورم دفاع کنم.»
خاطره‌‌ای از شهید «محمد زارعی»

من را کنار همان مسجدی که ساختم دفن کنید

برادر شهید تعریف می‌کند: وصیت‌نامه‌اش را که باز کردیم نوشته بود «اگر شهید شدم مرا کنار همان مسجدی که خودم ساختم دفن کنید»، دلمان نیامد بر خلاف گفته‌اش عمل کنیم و او را همان‌جا به دل خاک سپردیم.
خاطره‌‌ای از شهید «غلامشاه افساء»

فرارِ انقلابی از دست مأموران شاه

پدر شهید تعریف می‌کند: «تا ماشین را دیدیم شتاب گرفتیم، در اثر این شتاب موتور شهید خاموش شد که ناگهان شهید موتور من را گرفت و با سید میرخلیلی فرار کرد. مامورین چون دنبال سید میرخلیلی بودند من را رها کردند و...»
خاطره‌‌ای از شهید «قنبر کریمی»

شهیدی که امام رضا (ع) او را طلبید

پدر شهید تعریف می‌کند: از او پرسیدم که چرا این موقع شب به حرم رفتی؟، شروع به گریه کرد و گفت «دیشب در عالم خواب حضرت علی ابن موسی الرضا(ع) را دیدم، ایشان به من گفت چرا به حرمم نمی‌آیی، منتظرت هستم. من هم...»
خاطره‌‌ای از شهید «سید عبدالحسین عمرانی»

شهیدی که با چشم خیس «نماز شب» می‌خواند

دوست و همسنگر شهید تعریف می‌کند: «آن قدر اشک از دیدگانش جاری شده بود که خاک زیر سرش را گِل کرده بود. دستی بر شانه‌اش گذاشتم ولی انگار در عالم دیگری سِیر می‌کرد و هیچ وقت متوجه حضور من در آن شب نشد.»
خاطره‌‌ای از شهید «خلیل تختی‌نژاد»

روحیه جهادی

فرمانده شهید تعریف می‌کند: «دلسوزی خلیل برای حفظ تجهیزات نه تنها طول عمر تجهیزات را افزایش می‌داد بلکه باعث می‌شد روحیه‌ی جهادی و دغدغه‌مندی نیروها رشد پیدا کند و...»
خاطره‌‌ای از شهید «علی‌اصغر یاوری»

همیشه می‌گفت نسبت به حجاب محکم و استوار باشیم

خواهر شهید تعریف می‌کند: «اهل نماز اول وقت بود و همیشه به ما سفارش می‌کرد که نسبت به حجاب محکم و استوار باشیم.»
خاطره‌‌ای از شهید «عیسی نبی‌زاده»

روایت عروسی‌ای که با کمک شهید برگزار شد

برادرزاده شهید تعریف می‌کند: «ایشان با اعتمادی که پیش مردم داشتند، تعدادی کیسه برنج، چند حلب روغن و ... را برای این مراسم مُهَیا کردند. این کار عمویم کمک بزرگی به من و خانواده‌ام کرد تا این مراسم را برپا کنیم.»
خاطره‌‌ای از شهید «یوسفعلی سلیمی»

شهیدی که با فرزندش راهی جبهه شد

فرزند شهید تعریف می‌کند: «زمان جنگ شد و من با ایشان عازم جبهه شدم تا اینکه مدتی را از هم جدا شدیم. من در جایی و پدر هم در جایی دیگر مشغول مبارزه با دشمن بود و...»
خاطره‌‌ای از شهید «محمد دروگری دهبارزی»

حال و هوای نماز شب در گردان

همرزم شهید تعریف می‌کند: «در نمازها لحظه‌ای صدای گریه بچه‌ها قطع نمی‌شد، شروع گریه هم از آیه ایّاکَ نَعْبُدُ وَ اِیّاکَ نَسْتَعین بود. اولین کسی که زیر گریه می‌زد. علی بود و...»
خاطره‌‌ای از شهید «حسین داپرزه»

شهیدی که خدمت سربازی‌اش همراه با شهادت پایان یافت

دخترخاله شهید تعریف می‌کند: «زمانی که شهید به مرخصی می‌آمد، همیشه ما بین حرف‌هایش از شهادت صحبت می‌کرد و با اطمینان بیان می‌کرد که خدمت سربازی‌اش همراه با شهادت وی پایان می‌یابد.»
خاطره‌‌ای از شهید «عباس رضایی سردره»

شناسنامه‌اش را تغییر داد تا به جبهه برود

پدر شهید تعریف می‌کند: «شهید کپی شناسنامه خود را تغییر داده بود و سنش از 13 سال به 15 سال تغییر کرده بود و چون رشد بسیار خوبی داشت کسی نفهمید که در حقیقت...»
خاطره‌‌ای از شهید «حسن مسلمی»

همیشه از جبهه می‌گفت

همسر شهید تعریف می‌کند: «وقتی می‌آمد از امامان برایمان صحبت می‌کرد. خیلی به نماز و واجبات سفارش می‌کرد. از جبهه می‌گفت، از توپ و خمپاره، از دوستانش که یکی یکی...»
خاطره‌‌ای از شهید «اصغر قاسمی تیروری»

هرجا که نگاه می‌کنم یک شهید می‌بینم

پدر شهید تعریف می‌کند: شهید گفت «پدر من چطور می‌توانم در جامعه‌ای زندگی کنم که همه مردم آن دارند به جبهه می‌روند. هرجایی که نگاه می‌کنم یک شهید می‌بینم که دارند به میدان جنگ می‌روند...»
خاطره‌‌ای از شهید «غلام قورچی‌زاده»

چشمم به در بود که شاید او بیاید

پدر شهید تعریف می‌کند: «می‌دانستم فرزندم در این جنگ سالم برنمی‌گردد. همیشه گریه می‌کردم و چشمم به در بود که شاید غلام بیاید یا خبری از او برسد، تا اینکه...»
خاطره‌‌ای از شهید «سعید جبارزاده»

نزدیکی به خدا

مادر شهید تعریف می‌کند: «شهید وقتی که با خانواده‌اش می‌نشست به آن‌ها می‌گفت سعی کنید کارهایتان را برای خداوند عزوجل انجام دهید و فقط برای نزدیکی به خداوند کارهای...»
خاطره‌‌ای از شهید «خلیل تختی‌نژاد»

قصه‌ای که به شهادت ختم شد

دوست شهید تعریف می‌کند: خلیل می‌گفت «خیلی باید ایمان آدم قوی باشه که اینطور بجنگه»، در واقع الگوی نظامی خلیل، شهید سیّد حمید تقوی‌فر بود. عاقبتش هم مانند خود ایشان...
خاطره‌‌ای از شهید «ایوب دهقانی سیاهکی»

برادر شهیدم الگوی من است

برادر شهید تعریف می‌کند: «ایوب تیراندازی‌اش خیلی خوب بود و هرگز پیش نیامده بود که نتواند هدفش را بزند، برای همین با اینکه ایوب از من کوچک‌تر است ولی در همه کارهایم الگو قرارش می‌دهم و راهش را ادامه می‌دهم.»
خاطره‌‌ای از شهید «عباس احمدی»

پدر به آرزوی خود رسیدم

پدر شهید تعریف می‌کند: خواب دیدم که عباس با لباس فُرم سپاه و صورتی آراسته در حالی که یک سبد گل قرمز دست من داد به خانه برگشته است و با خوشحالی می‌گفت «پدر به آرزوی خود رسیدم و با دست پر برگشتم...»
طراحی و تولید: ایران سامانه