حسین محمدی دوست شهید حمید احدی در کتاب «چشم‌هایش می‌خندید» می‌گوید: آخر سر که می‌خواستیم دُنگ خودمان را حساب کنیم. حمید و ناصر اجازه ندادند دست توی جیب‌مان ببریم. گفتیم: «آخه این‌جوری که نمی‌شه، همیشه شما حساب می‌کنید.»

 

به گزارش نوید شاهد از زنجان، کتاب «چشم‌هایش می‌خندید» خاطرات شهید "حمید احدی" است که در سال 98 به همت حوزه هنری زنجان چاپ و منتشر شد.

 

خاطرات سردار شهید "حمید احدی" به قلم مریم بیات‌تبار، توسط انتشارات هزاره ققنوس چاپ و وارد بازار نشر شد.

 

شهید حمید احدی فرمانده خط‌‌شکن گردان حضرت امام‌سجاد (ع) لشکر ۳۱ عاشورا، متولد ۱۳۴۱ در زنجان بود که اسفند ۱۳۶۳ در عملیات بدر در منطقه شرق دجله عراق به شهادت رسید.

 

 در بُرش 27 کتاب "چشمهایش می خندید" می خوانیم:

 

بعد از یک کوه‌نوردی دسته جمعی، آب‌تنی در گرمابه‌ی سید، مزّه‌ی دیگری داشت. خستگی راه طولانی را از تن‌مان بیرون می‌کرد. روز جمعه‌ای گرمابه شلوغ بود و با ورود ما ده نفر شلوغ‌تر هم شد. نزدیک ظهر بود که از حمام بیرون آمدیم. آفتاب مستقیم می‌زد و تشنگی‌مان را بیش‌تر می‌کرد. نسیم خنکی پیچید لای موهای خیسم. همان لحظه هوس یک چیز خنک مثل بستنی کردم. قبل از این‌که من چیزی بگویم، حمید پرسید: «بچّه‌ها! به نظرتون الآن چی می‌چسبه؟»

هر کدام از بچّه‌ها چیزی گفتند:

- یه چایی دبش و دیشلمه!

- یه چیز خنک مثلِ... .

- مثل آب پرتغال.

من گفتم: «مثل بستنی.» 

حمید گفت: «منم با بستنی موافقم.»

بقیّه هم موافقت کردند و راه افتادیم طرف بستنی‌ فروشی سر چهارراه. 

هر کدام از بچّه‌ها چیزی سفارش دادند. یکی فالوده، دیگری آب هویج بستنی، بستنی دل‌خواه من زعفرانی بود. امّا همراهم پول کم داشتم. حمید و ناصر بستنی‌ها را آوردند و جلوی من زعفرانی گذاشتند. با این حساب چیزی ته جیبم باقی نمی‌ماند، ولی آن‌قدر تشنه بودم که با کیف و اشتیاق بستنی‌ام را خوردم.

آخر سر که می‌خواستیم دُنگ خودمان را حساب کنیم. حمید و ناصر اجازه ندادند دست توی جیب‌مان ببریم. گفتیم: «آخه این‌جوری که نمی‌شه، همیشه شما حساب می‌کنید.»

حمید گفت: «این دفعه هم بذارید به حساب شیرینی استخدام من تو شهرداری.»

قبلاً شیرینی استخدامش در بخش ماشین‌نویسی شهرداری را خورده بودیم. 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده