دوشنبه, ۰۱ خرداد ۱۴۰۲ ساعت ۱۷:۰۱
خاطره ورود به جهاد و حضور در جبهه جانباز سرافراز «محمدحسین حاجی محمدی» از زبان ایشان شنیدنی است. او هنگام ورود به جبهه پسر 14 ساله‌ای بود که با خواندن یک قطعه شعر از حاج صادق آهنگران بالاخره توانست جواز جبهه رفتن را کسب کند.

ورود به جهاد و حضور در جبهه

به گزارش نوید شاهد اردبیل، جانباز سرافراز محمدحسین حاجی محمدی خاطره ورود به جهاد و حضور در جبهه را در بازدید از موزه شهدا بیان کرد که در ادامه می‌خوانیم می‌خوانیم:

تولد و کودکی

جانباز سرافراز محمدحسین حاجی محمدی، بیست‌وپنجم شهریور سال هزار و سیصد و چهل و شش در محله سلطان آباد در یک خانواده مذهبی دیده به جهان گشود تا شش سالگی در محله سلطان آباد زندگی می‌کردند که به محله قاجاریه نقل مکان نمودند. او از همان اوان کودکی به همراه پدر بزرگشان آقاشیخ اسدالله نوایی مرحوم به مسجد می‌رفت و  مکبر مسجد اعظم اردبیل بود. محمدحسین باتشویق و ترغیب پدرشان که اولین معلم قرآنی ایشان بود به یادگیری قرآن مشغول شد. پیشه پدر و عموی محمدحسین، شرینی‌پزی و شیرینی فروشی بود. وی در اوقات فراغت به همراه پسرعموهایش به یاری پدر و عمویشان می‌شتافتند. حاجی محمدی در عملیات‌های مسلم بن عقیل، والفجر 4، والفجر 8، کربلای 4 و کربلای 5 شرکت کرد. خاطرات ورود به جهاد و حضور در جبهه از زبان ایشان شنیدنی است.

ورود به جهاد سازندگی و جنگ 


حاجی محمدی گفت: سال 1361 که به استخدام جهاد سازندگی درآمدم، حتی ماه‌های اول مزدی دریافت نمی‌کردم و اگر از تلفن اداره استفاده می‌کردم پول آن را پرداخت نموده و سعی می‌کردم از لوازم بیت‌المال جهت انجام امورات شخصی اسفاده نکنم هرچه در پشت جبهه فعالیت‌های فرهنگی و خدماتی انجام می‌دادم اما باز دلم آرام نمی‌گرفت دوست داشتم که در جبهه باشم، هر چه اقدام می‌کردم اما تیرم به سنگ می‌خورد به علت کم سنی حتی یادم هست که یک روز با مسئول ثبت نام که شخصی بنام عوض مقدم بود دعوایم شد بهش گفتم که از تو بخدا شکایت می‌برم که نمی‌گذاری بروم جبهه. اگر کارهای اعزام مرا درست نکنی تو را نفرین خواهم کرد، ایشان هم گفت پسرجان! من که خدای ناکرده با شما پدرکشتگی ندارم و نمی‌خواهم که حق شما را اجحاف کنم شما سن‌ات پایین است از لحاظ قانونی نمی‌توانی به جبهه بروی من هم صدایم را بالا بردم و گفتم من می‌روم جبهه تو هم ایجا بشین و تماشا کن حالا می‌بینی، چون فکر می‌کنید قدم کوتاه است و سنم پایین نمی‌توانم بجنگم، می‌روم جبهه می‌جنگم شما هم انگشت به دهن میمانید حرف‌هایم را زدم و از اتاق ثبت نام بیرون آمدم دیگر پایگاه نرفتم یک راست رفتم سمت خانه و دور از چشم خانواده ساکم رابستم و البته کپی شناسنامه‌ام را هم دست کاری کردم و مدارکم را به یک جای دیگه بردم باز همان آش و همان کاسه بود پدر و مادرم هم می‌گفتند که پسرم قربانت برم بگذار کمی که بزرگ شدی بعد برو جبهه من هم در جواب می‌گفتم که امام تنها امیدش به ماست و از طرفی هم صدام بخشی از خاک کشور را اشغال کرده، من بشینم دست روی دست بگذارم تا بزرگ بشوم بعد برم جبهه، این که نمی‌شود مادر جان!

این رزمنده دوران دفاع مقدس ادامه داد: هرجوری بود پدر و مادرم را قانع کردم که راضی بشوند و به من اجازه بدهند عازم جبهه بشوم احساس می‌کردم که از قافله عقب هستم، از همه اعضای خانواده حلالیت طلبیدم و همدیگر را بغل کردیم و رفتم به محل اعزام، هرطوری شد دور از چشمان آقای مقدم سوار اتوبوس شدم احساس می‌کردم که همه دنیا را به من داده‌اند با نیروهایی که عازم تبریز می‌شدند راهی تبریز شدیم و چند ساعتی بعد رسیدیم تبریز مقر تیپ عاشورا.

بعد از میل کردن نهار و کمی استراحت، نیروها را سازماندهی می کردند اسامی را یکی یکی می خواندند و به هر کدام از آنها لباس رزمی و پوتین می‌دادند اما وقتی نوبت به من رسید مسئول تبریزی بعد از مشاهده مدارک بنده گفت شما نمی توانید به جبهه بروید من هم ناراحت شدم اسم مسئول هم عوض محمدی بود، شخص بسیار سخت گیری بود التماس و ضجه های من هم کارساز نبود، از من اصرار و از ایشان هم انکار.

با خودم گفتم اگر این بار هم نگذارند بروم جبهه خودم به تنهایی راهی خوزستان می شوم، چون دو سه بار هم مسولین تبریزی هم من را به اردبیل باز گردانده بودند، با خودم گفتم که نکنه دوباره بازم گردانند اما این بار به ائمه متوسل شده بودم، ایشان هم گفتند پسرجان! بگو ببینم به جز جنگیدن چی تو چنته داری، رو کن ببینم چند مرده حلاجی؟ من هم برای اینکه روی ایشان را کم کنم با شهامت تمام گفتم مداحی، می‌توانم مداحی بکنم گفت: تو؟پسر 14 ساله مداحی؟گفتم: چرا که نه مگه من چِم هست یک شعر از حاج صادق آهنگران توی جیبم بود برداشتم ایشان هم همه گردان را به خط کرد و گفت بخوان، من هم به ایشان گفتم اول لباس رزم و پوتینم را بدهید بعد بخوانم. دستور دادند که لباس رزم و پوتین برای من آوردند لباس و پوتین اندازه من نبود به هر نحوی بود پوشیدم و شروع کردم به خواندن شعر *کرببلا ای حرم و تربت خونبار حسین *این همه لشکر آمده عاشق دیدار حسین *رزمنده‌ها هم سینه می‌زدند بعد از خواندن دعای فرج قند توی دلم آب شد با خودم گفتم آخ جون بالاخره توانستم جواز جبهه رفتن را کسب کنم.

بعد از اتمام سازماندهی نیروها راهی ایستگاه راه‌آهن تبریز شدیم به هر 15 نفر از رزمنده‌ها یک کوپه شش نفری داده بودند بعد از یک روز رسیدیم اهواز ما را بردند به یک مدرسه که محل استقرار تیپ عاشورا بود یک نفر از ما به محض ورود با شربت خنک و یک نفر هم با دود کردن اسپند پذیرایی می‌کرد بعد از خوش آمدگویی در قسمت تعاونی تیپ مشخصات هر کدام از رزمنده‌ها را گرفته و پلاک به آنها دادند در آن مدرسه هم به ما آموزش نظامی می‌دادند و هم آموزش عقیدتی و معنوی.

وی در ادامه تعریف کرد: بچه‌ها از همدیگر سبقت می‌گرفتند. شب‌ها بچه‌ها را می‌دیدم که مشغول راز و نیاز با خدایشان هستند هر روز بعد از نماز صبح ما را به صف می‌کردند با لباس رزم پیاده روی می بردند حتی با قمقمه خالی از آب و با کوله پشتی ما را مسافت‌های طولانی می‌دواندند. من که روزهای اول به گرمای سوزان اهواز عادت نداشتم خون دماغ می‌شدم چون از قبل سابقه داشتم اما بیشتر شده بود روزی دو- سه بار از دماغم خون می‌آمد بعد از 2 هفته رفتم بهداری تیپ. آنجا بهم یک فرصتی دادند که خون دماغم قطع شد از آن موقع تا به حال از دماغم خون نیامده فکر می‌کنم این هم به برکت حضور من در جبهه است.

تقدیر از بنیاد شهید و امور ایثارگران استان اردبیل

حاجی محمدی با بیان این خاطره از دوران نوجوانی و ورود به جهاد، بیان کرد: از تمامی زحمت کشان در بنیاد شهید و امور ایثارگران استان اردبیل و به خصوص مدیریت موزه شهدا تشکر می کنم و امیدوارم ما جاماندگان از قافله عشق، شرمنده شهدا نباشیم.

 

گفتگو از سید سعید اطهر نیاری

 

 

برچسب ها
نام:
ایمیل:
* نظر:
مطالب برگزیده استان ها
عکس
تازه های نشر
اخبار برگزیده