چند مدت از يكي از عملياتهاي فاو ميگذشت. اما هنوز گاه و بيگاه دشمن از زمين و هوا اطراف اسكله را ميزد. تيم گشت و شناسايي كه بنده فرمانده دستهاش بودم وظيفه داشت. به كار خانه يا جاده نمك برود. همان محل خاكريز دو جداره كه چندي پيش گردان اميرالمومنين آنجا عمل كرده بود حركت كرديم كه برويم شهدا را عقب بياوريم...
آن روز مرتب از شهادت خود سخن می گفت و از بنده خواست که بعد از شهادتش عکسی که با لباس کردی گرفته و در منزل مادربزرگش گذاشته برای سر مزارش بزرگ نماییم ...
یک روز میرفتم وضو بگیرم و کتری را پر کنم که دیدم رحیم جوادی جایی ایستاده که چشمهای هم در آنجا جاری است. آب چشمه با یک لوله آهنی، به جای دیگر هدایت شده بود. از همانجا صدایم زد...
عباس راشاد در بیان خاطره ای از روزیهای جنگ میگوید: با دو اتوبوس توی جاده میرفتیم که ناگهان چند هواپیما به ما حمله کردند. باران بمب بود که کنار اتوبوسها میریخت. اتوبوس اولی را با راکت زدند.
حتی فیش حقوقی نداشت . گفتم محبت اله چرا نمیری کارای حقوقی رو انجام بدی؟ مگه تو حقوق نمیخوای؟ همیشه بهش می گفتم اما اون جواب می داد اگه خدا بخواد حقوق بگیرم حتماً خودش درست میکنه...
با شروع جنگ تحمیلی بنا به احساس تکلیف شرعی و دفاع از اسلام به ندای رهبر کبیر انقلاب لبیک گفت. و به عنوان نیروی بسیجی عازم جبهه نبرد با متجاوزان بعثی شد...
آن روز ديگر حساب بيست تومان هم نکردم و زدم به چاک.و از مسجد سراسيمه و هراسان پا به فرار گذاشتم و تا دم در خانه دويدم.فردا ظهر که شد باز هواي بيست تومان آمد تو کله ام و به ياد آن چيزهائي افتادم که با بيست تومان ميشه خريد اين بود که دوباره به طرف مسجد رفتم.
سردار علی ناصری در یکی از خاطرات خود میگوید: منطقه پر از مین بود. پوشش تیربار هم آن را کامل میکرد. حرکت بسیار مشکل بود. علی آقا به هر مین که میرسید با خونسردی آن را خنثی میکرد. به سیم خاردار قبل از سنگرها رسیدیم....
غلامرضا جعفری یکی از رزمندگان بیان میکند: تا صبح گلوله آرپیجی بود که شلیک میکردیم. من آنقدر آرپیجی زده بودم که از یک گوشم خون میآمد و گوش دیگرم عین ساعت تیک و تاک میکرد. هر چهار نفرمان خسته و بیخواب بودیم. آن شب را به هر زحمتی بود، بیدار ماندیم و از خط دفاع کردیم.
امیرعلی احمدی یکی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس در بیان یکی از خاطرات خود میگوید: ناگهان سنگینی دستی را روی شانه چپم احساس کردم. دست رستم خانی نبود، دستی که روی شانهام بود بزرگتر از دست ایشان بود. بلافاصله از زمین بلند شدم و برگشتم. عراقی بود....
خاطره ی از آزاده سرافراز اله مراد روح افزا - با گذراندن 52 ماه اسارت
حدود سه ساعت ما را با چشم باز در جلو آفتاب سوزان آسمان عراق نگه داشتند. طوری که بعد از اتمام تنبیه، چشمهایشان هیچ جا را نمی دیدند و کورمال کورمال روانه آسایشگاه شدیم...