خاطره - صفحه 58

آخرین اخبار:
خاطره
معرفی کتاب

کتاب «چراغ راه»؛ زندگی‌نامه و خاطرات شهید «مهدی باقریان»

کتاب «چراغ راه»؛ به قلم حسن جلالی و سکینه صرفی، زندگی‌نامه و خاطرات شهید «مهدی باقریان» است.
خاطرات جانباز قربانعلی خواجه مظفری از شهادت دو پسرش

وداع تلخ جانباز حاج قربانعلی با دو پسرش ابراهیم و حسن خواجه مظفری

به پيشاني‌اش، جايي كه تير قناسه آن‌را رنگين كرده بود، خیره شد و در دل گفت:«بازم سرت رو حنا كردي!».

خاطره خود نوشت شهید «بهروز عبدالملکی»؛ به مناسبت سالروز شهادتش

چند مدت از يكي از عملياتهاي فاو مي‌گذشت. اما هنوز گاه و بيگاه دشمن از زمين و هوا اطراف اسكله را مي‌زد. تيم گشت و شناسايي كه بنده فرمانده دسته‌اش بودم وظيفه داشت. به كار خانه يا جاده نمك برود. همان محل خاكريز دو جداره كه چندي پيش گردان اميرالمومنين آنجا عمل كرده بود حركت كرديم كه برويم شهدا را عقب بياوريم...
خاطره ی از شهید زبردست تبار

خاطره / علایم شهادت در روحیات شهید

آن روز مرتب از شهادت خود سخن می گفت و از بنده خواست که بعد از شهادتش عکسی که با لباس کردی گرفته و در منزل مادربزرگش گذاشته برای سر مزارش بزرگ نماییم ...

شهیدی که نحوه شهادتش را می‌دانست

یک روز می‌رفتم وضو بگیرم و کتری را پر کنم که دیدم رحیم جوادی جایی ایستاده که چشمه‌ای هم در آن­جا جاری است. آب چشمه با یک لوله آهنی، به جای دیگر هدایت شده بود. از همان­جا صدایم زد...
شهید نعمت الله زیاری

روحیه ایثار و فداکاری در سیره شهید نعمت الله زیاری

نعمت مثل اولاد آنها هر کاری که داشتند، برایشان انجام می داد
شهيد صفر روحى

كسى مخالف ولايت است، سر مزار من فاتحه نخواند

خاطره اى از شهيد صفر روحى فرزند درويش به نقل از سيد صادق ساداتى (دوست شهيد)

خاطراتی از فداکاریهای جانباز شهید رضا اسدی

مدام در پاکسازی سخت ترین میادین مین ها بسر می برد وجودش در میان پرسنل آرامبخش خاطره ها بود و گفتارش مرحمی بر دلهای ریش مان...

خاطره ای از مادر شهید مصطفی مرادی

صورت مصطفی بی‌حس شده بود، نوک انگشت‌هایش می‌سوخت. برگشت سمت مادرش و گفت: «آَبا جان، مشهدی رقیه رو دیدم. توی این سرما بیرون نشسته بود!»

ماجرای شهادت شهید حمید گیلک از زبان یک رزمنده

یکی از رزمندگان زنجانی از شهادت شهید حمید گیلک در عملیات (عملیات والفجر8) خاطره خواندنی را بیان می‌کند.
برادران شهید مجید پیری از خدمات صادقانه برادر به انقلاب و مردم می گویند.

خدمت صادقانه

به افراد خانواده سفارش زیاد می کرد تا می توانید به انقلاب و دولت خدمت کنید...

عملیات والفجر8 به روایت رزمنده زنجانی/ هواپیما به ما حمله کردند

عباس راشاد در بیان خاطره ‌ای از روزی‌های جنگ می‌گوید: با دو اتوبوس توی جاده می‌رفتیم که ناگهان چند هواپیما به ما حمله کردند. باران بمب بود که کنار اتوبوس‌ها می‌ریخت. اتوبوس اولی را با راکت زدند.

خاطره ای خواندنی از شهيد على اكبر اصغرنژاد

خاطره اى از شهيد على اكبر اصغرنژاد فرزند محمد به نقل از حسن اصغرنژاد(برادر شهيد)

مروری بر خاطرات ستوان یکم شهید محبت اله شفیعی + عکس

حتی فیش حقوقی نداشت . گفتم محبت اله چرا نمیری کارای حقوقی رو انجام بدی؟ مگه تو حقوق نمیخوای؟ همیشه بهش می گفتم اما اون جواب می داد اگه خدا بخواد حقوق بگیرم حتماً خودش درست میکنه...

نگاهی به زندگینامه و وصیت نامه شهید صامت جعفر زاده

با شروع جنگ تحمیلی بنا به احساس تکلیف شرعی و دفاع از اسلام به ندای رهبر کبیر انقلاب لبیک گفت. و به عنوان نیروی بسیجی عازم جبهه نبرد با متجاوزان بعثی شد...

خاطره خودنوشت از شهید مهدي اثني عشري؛ بخش دوم 20 تومان ماجرا ساز

آن روز ديگر حساب بيست تومان هم نکردم و زدم به چاک.و از مسجد سراسيمه و هراسان پا به فرار گذاشتم و تا دم در خانه دويدم.فردا ظهر که شد باز هواي بيست تومان آمد تو کله ام و به ياد آن چيزهائي افتادم که با بيست تومان ميشه خريد اين بود که دوباره به طرف مسجد رفتم.

عجب نماز شیرینی بود

سردار علی ناصری در یکی از خاطرات خود می‌گوید: منطقه پر از مین بود. پوشش تیربار هم آن را کامل می‌کرد. حرکت بسیار مشکل بود. علی آقا به هر مین که می‌رسید با خونسردی آن را خنثی می‌کرد. به سیم خاردار قبل از سنگرها رسیدیم....

روایت رزمنده زنجانی از عملیات محرم

غلامرضا جعفری یکی از رزمندگان بیان می‌کند: تا صبح گلوله آرپی‌جی بود که شلیک می‌کردیم. من آن­قدر آرپی‌جی زده بودم که از یک گوشم خون می‌آمد و گوش دیگرم عین ساعت تیک و تاک می‌کرد. هر چهار نفرمان خسته و بی­خواب بودیم. آن شب را به هر زحمتی بود، بیدار ماندیم و از خط دفاع کردیم.

خاطراتی از متن و حاشیه عملیات رمضان به روایت یک رزمنده زنجانی

امیرعلی احمدی یکی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس در بیان یکی از خاطرات خود می‌گوید: ناگهان سنگینی دستی را روی شانه چپم احساس کردم. دست رستم خانی نبود، دستی که روی شانه‌ام بود بزرگ‌تر از دست ایشان بود. بلافاصله از زمین بلند شدم و برگشتم. عراقی بود....
خاطره ی از آزاده سرافراز اله مراد روح افزا - با گذراندن 52 ماه اسارت

چشم در نور

حدود سه ساعت ما را با چشم باز در جلو آفتاب سوزان آسمان عراق نگه داشتند. طوری که بعد از اتمام تنبیه، چشمهایشان هیچ جا را نمی دیدند و کورمال کورمال روانه آسایشگاه شدیم...
طراحی و تولید: ایران سامانه