خاطرات دفاع مقدس - صفحه 15

خاطرات دفاع مقدس
شهید علی اکبر عنایت زاده

داوطلب عشق؛ خاطراتی از شهید علی اکبر عنایت زاده

مناسبتی بود. ده پانزده روز متوالی کسی باید حسینیه را تمیز می کرد. علی اکبر داوطلب شد. آخر کار پرسیدم:«چیزی بهت دادن؟». گفت:«خواستم افتخاری کار کنم، برای مزد نبود. پیش خدا که گم نمی شه».

داستان عجيب يك گاوصندوق در جريان آزادي خرمشهر

برادرزاده‌ام در زمان شروع جنگ عراق عليه ايران، در خرمشهر به كار تجارت مشغول بود و چون اين گاو صندوق بزرگ بود، پرونده‌هاي شركت را در آن نگهداري مي‌كرد و يك گاو صندوق كوچكي داشت كه جاي پول و اسناد بهادار در آن بوده است.
مصاحبه خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید حسن قربانی

وقتی داشت می رفت؛ دلم یه جوری بود، نمی تونستم ازش جدا بشم!

هربار تا جلوی چهارراه نادر میرفتم . این بار تا پلیس راه رفتم . گفت ، مامان چرا نمیری ؟ گفت ، نمیدونم نمی تونم برم . اومد یه مقدار کنارم نشست . گفت ، ناراحت نباش . میرم سه ماه دیگه میام . رفت و دیگه هیچ وقت برنگشت .
شهید داود علی جعفری

دوست دارم شبیه تو باشم؛ خاطراتی از شهید داود علی جعفری

گفتم:«به این که من چقدر سعی می کنم مثل تو بشم. تو شروع کردی به نماز خوندن، من هم نماز خون شدم. تو روزه گرفتی، من هم روزه دار شدم. تو مسجدی شدی، من هم مسجدی شدم. تو نماز جمعه رفتی من هم همراهت اومدم».
شهید علی علومی

تشویق جوانان و نوجوانان به مراسم دعا و نماز در خاطرات شهید علی علومی

دوست داشت بچه ها در مراسم دعا و نماز شرکت کنند. برای این که تشویقشان کند، مسابقه می گذاشت. جایزه ای هم خودش برایشان می خرید و به آنها می داد.
آزاد سازی خرمشهر و نقش رزمندگان استان سمنان

نقش رزمندگان استان سمنان در عملیات بیت المقدس و آزادی خرمشهر

غروب که شد، فرماندهان ارتش هم باورشان شد که خرمشهر آزاد شد؛ البته نه همۀ خرمشهر. خرمشهر بزرگ بود. دستور دادند که به سرعت یک واحد برود و جاده شلمچه به عراق را ببندد تا عراق از آن طرف نیرو نیاورد. نمی‌توانست از طرف اروند نیرو بیاورد. غروب به خرمشهر رسیدم. راه را بلد نبودیم. همین طور سوار شدیم. گفتیم الی‌الله. بسم‌الله‌ الرحمن الرحیم. امن‌ یجیبمان را خواندیم. وقتی از گمرک رد شدیم، ترسیدیم. نمی‌دانستیم کجاییم. حواسمان بود که نزدیک عراقی‌ها هستیم.
مصاحبه خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید حسن اخلاقی

صاحب مغازه گریه کرد و گفت: «کمتر کسی پیدا میشه که آنقدر به بدهکاریش حساس باشه!»

بین همه ی برادرهام شهید خیلی آرام و دوست داشتنی بود . خیلی رفتارش خالص بود و به وضع ظاهریش خیلی میرسید . با اینکه اون زمان این چیزها بین مردم باب نبود . برادرم با اینکه بسیجی بود خیلی به آراستگی اش اهمیت می داد . وقتی هم دردو بیماری داشت ، خیلی کم پیش میومد که تو خونه مطرح کنه . بچه ی مظلومی بود .
شهید عباس علومی

دوری از شنیدن غیبت در خاطرات شهید عباس علومی

گفت:«داشتیم پرچم نصب می کردیم، چند تا از همسایه ها دور هم نشسته بودن و پشت سر یک نفر غیبت می کردن. هر کاری کردم نشنوم نشد».
شهید ابوالفضل علائیان

دعوت به صبر و آرامش در خاطرات شهید ابوالفضل علائیان

مربی مان قبل از بازی از همه ما می خواست تا در بازی از هر گونه تنش و برخورد پرهیز کنیم. از همه بچّه ها صبورتر و آرام تر ابوالفضل بود. اگر توی بازی برخوردی پیش می آمد، او پا در میانی می کرد و طرفین را به گذشت و آرامش دعوت می کرد.

معرفی کتاب «مگی بشیون» خاطرات شهید محمدرضا خالصی

گفتم : آقا رضا ! امکانات خیلی کمه ! بچه ها مدت زیادیه تو خطن ! خسته شدن ! لطف کنین گردان ما رو عوض کنین ! . کمی با من شوخی کرد . از خط پرسید . وضعیت را توضیح دادم . منتظر جواب بودم . او مثل این که حرف مرا نشنیده ، حرف های متفرقه می زد . درخواستم را تکرار کردم . در جواب گفت : نیروهای بسیجی هیچ وقت خسته نمی شن ! روحیه آنها خیلی قوی است ! ماییم که خسته شده ایم و روحیه ماندن نداریم ! بسیجی ها را بد نام نکنید !
شهید محمدباقر عظمت پناه

اهمیت به قرآن در خاطرات شهید محمدباقر عظمت پناه

سعی می کرد در هر ماهی لااقل یک بار قرآن ختم کند و در ماه رمضان یک دور قرآن ختم می کرد.
شهید عباس عزیزی شفیعی

شیوه جذب نوجوانان به مسجد در خاطرات شهید عباس عزیزی شفیعی

به این ترتیب نماز جماعت هم می‌خواندیم. امام جماعت نداشتیم، اما یکی از بچه‌ها پیش نماز می‌شد و ما هم به او اقتدا می‌کردیم. هر شب که می‌گذشت، به تعداد بچه ها اضافه می‌شد.
مصاحبه خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید جواد اعظمی

چادرم رو بستم دورکمرم و گفتم: خودم می خوام بچه ام را بخاک بسپارم

پسرخواهرم که سید و طلبه هست آمد وگفتم ، خاله میخواستم خودم جوادم روبسپارم دست خاک . ولی حالا که تواومدی خودت این کار رو بکن . همون اندازه ای که به دنیا اومده بودبا همون اندازه تحویل خدا دادمش .
شهید داود عزیز الدین

پذیرش مسئولیت و دفاع از حق مظلوم در خاطرات شهید داود عزیز الدین

هر جا حق مظلومی رو ضایع کنن، نمی تونم ساکت بمونم
شهید محمد علی عربیان

برگزاری عروسی ساده؛ خاطراتی از شهید محمد علی عربیان

میان شلوغی جمعیت کنار هم بودیم. زمزمه دعای محّمدعلی را می شنیدیم. چشم از حرم بر نمی‌داشتم. اولین سفرمان بعد عروسی بود.
مصاحبه خودمانی نوید شاهد سمنان با خانواده معظم شهید جمشید طاهر کرد

بعضی ها می گفتند: چرا نازنین پسرت رو فرستادی شهید بشه ؟!

همیشه میگم خدایا یه پسرم ودرراه تو دادم ، یکی دیگه دارم به من ببخش . من دو تا پسر داشتم که یکی شهید شد والان یکی دارم . من انقدر خدارو شکر میکردم که خدا می دونه . من هیچ وقت پیش پسر ودخترم وشوهرم گریه نمی کردم . شبها تا صبح از گوشه ی چشم هام اشک میامد . برادرم همیشه میگفت ، شاه پسند از حسین آقا خیلی صبورتر هست . زنداداشم یه روز گوشه خونه خواب بود ، من داشتم عکس پسرم ونگاه میکردم وآرام گریه می کردم که اون ها بیدار نشن . زنداداشم رو به برادرم گفت ، چهل روز گذشته این زن چهل ساعت خواب نکرده . فقط پیش شما حرفی نمیزنه .
قسمت نخست خاطرات شهید «سعیدرضا عربی»

با صدای الهی العفو او بیدار شدم

هم‌رزم شهید «سعیدرضا عربی» نقل می‌کند: «نیمه های شب همه خواب بودند. با صدای العفو او بیدار شدم. این طرف و آن طرف را نگاه کردم. بالای سرمان یک جای کوچکی بود. نوجوان پانزده شانزده ساله ای را دیدم که در سجده گریه می کرد.»
خاطرات رزمندگان گردان 410 غواص لشکر ثارالله(2)؛

خرمای مرغوبی که حاج قاسم سفارش داد

حاج قاسم از همان بندرعباس به امام جمعه‌ي رفسنجان تلفن کرده بود، چون روز بعد يک لندکروز خرما از راه رسيد. به قدري خرمايش مرغوب بود که وقتي لندکروز ايستاد. شيره هاي خرما روي زمين جاري شد.
قسمت نخست خاطرات شهید «حسن عربی»

بی‌قراری‌های مادر

برادر شهید «حسن عربی» نقل می‌کند: «همه خوشحال بودند، مادر اما بی‌قرار بود. نه پای تلویزیون بند می‌شد و نه توی کوچه و خیابان. چهره گرفته مادر، جشن را از یادم می‌برد. بی‌تابی مادر به‌جا بود. برای رزمنده ما برگشتی توی کار نبود. خیلی نکشید که پیکرش را برایمان آوردند.»
شهید عمید(حمید) عبدوس

دست شکسته و وضو جبیره ای / خاطراتی از شهید عمید(حمید) عبدوس

می گفتم:«مادرجان! تو هنوز به تکلیف نرسیدی، اگر نماز نخونی مؤاخذه نمی‌شی».
طراحی و تولید: ایران سامانه