خاطرات شهدا - صفحه 2

خاطرات شهدا
برگرفته از نامه‌های دانش‌آموزان به شهدا؛

با همه وجودم راه شهدا را ادامه می‌دهم

«تنها کاری که از دستم برمی‌آید ادامه دهنده راه شهداست پس با همه، وجود می‌خواهم راه پاک شهدا را ادامه دهم ...» ادامه این نامه را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
برگی از خاطرات؛

شهید «قدرت‌الله چگینی» تابع امام خمینی(ره) بود

«در همه اعمال، کار‌ها و صحبت‌هایش تابع امام خمینی (ره) بود و حتی موضع‌گیری‌هایش را با نظر امام مطابقت می‌داد ...» ادامه این خاطره از شهید ترور معلم «قدرت‌الله چگینی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

کوچ بی‌خبر

«شب قبل از عملیات من و مجید بیرون سنگر نشسته به آسمان صاف و پرستاره نگاه می‌کردیم شب بسیار زیبایی بود. بی‌مقدمه از مجید پرسیدم. به نظر تو فردا کی شهید می‌شه؟ مجید با لحنی گرم گفت خب معلومه هر کس که زودتر به میدان مین برسه ...» ادامه این خاطره را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

بزرگترین خدمت به امام، تربیت فرزندان انقلابی است

خواهر شهید «محمد رامه‌ای» نقل می‌کند: «مادرم گفت: خوش به حال شما مردها، می‌رین جبهه و وظیفه‌تون رو انجام می‌دین. ما زن‌ها چی؟ گوشه خونه بشور و بساب و آخر هیچی! گفت: شما فقط با انقلاب باشین، احترام امام رو داشته باشین و بچه‌هاتون رو انقلابی تربیت کنین، اون‌وقت بزرگترین خدمت رو به امام کردین.»

پرورش مدیران

«تربیت و آموزش نیرو یکی دیگر از ویژگی‌های نبیل بود. ایشان در واقع در همه زمان‌ها و شرایط نسبت به تربیت نیرو و آموزش آنها عنایت ویژه‌ای داشت ...» ادامه این خاطره از شهید جانباز «مجید نبیل» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.
قسمت دوم خاطرات شهید «محمدتقی همتی»

قول بده شفاعت‌مان کنی!

همسر شهید «محمدتقی همتی» نقل می‌کند: «در بیمارستان چند ساعت پیش او بودم. گفتم: حالا که مسئولیت بچه‌ها رو به عهده من گذاشتی، قول بده اون دنیا شفاعت من و بچه‌ها رو بکنی.»
قسمت نخست خاطرات شهید «محمدتقی همتی»

رضایت شهادتش را از من گرفتند

مادر شهید «محمدتقی همتی» نقل می‌کند: «در خواب دو نفر را دیدم که شیرینی آوردند. پرسیدند: رضایت داری پسرت رو ببریم؟ گفتم: رضایت؟ صبح فردا محمدتقی شهید شد.»
مادر شهید «سید غلامحسین بحرانی»:

پسرم با اصرار، رضایت اعزام به جبهه گرفت

«غلامحسین همین‌که سوار اتوبوس شد، پدرش آمد. پسرم وقتی چشمش به پدرش افتاد بدون اینکه حرفی بزند، فقط گریه می‌کرد. از اتوبوس پیاده شد همراه ما آمد، اما اشک می‌ریخت. تا منزل هیچ‌کس حرف نزد ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات شهید «سید غلامحسین بحرانی» است که تقدیم حضورتان می‌شود.

همین نان و ماست خوبه

«گفتم چرا غذا نمی‌خورید. گفت همین نان و ماست خوبه. علامه مجلسی مدت‌ها نون خشک می‌خورد تا به شیعیان بگه با نون خشک هم می‌تونن زندگی کنن و دنبال حرام نرند ...» آنچه می‌خوانید بخشی از خاطرات سید آزادگان، شهید «حجت‌الاسلام‌والمسلمین سیدعلی‌اکبر ابوترابی‌فرد» است که تقدیم حضورتان می‌شود.
روایتی از مادر شهید«شمس علی کماسی»

پسرم، آماده شهادت بود

مادر شهید«شمس علی کماسی» می‌گوید: «وقتی به مرخصی می‌آمد، می‌گفت: نگران نباش؛ اگر شهید شوم، در راه اسلام است.» این اطمینان و ایمان عمیق پسر، آرامش و امید را به دل مادر می‌داد، هرچند که دلش همیشه برای او می‌تپید و از جنگ نگران بود.
قسمت دوم خاطرات شهید «اسماعیل ولیئی‏‌می‌آبادی»

شهادتش برایم مثل رؤیا بود

فرزند شهید «اسماعیل ولیئی‏‌می‌آبادی» نقل می‌کند: «چهار ساله بودم که بابام شهید شد. یادمه با موتور یاما‌های آبی رنگش، مرا این طرف و آن طرف می‌برد. هنوز مزه بستنی‌هایی که برایم می‌خرید زیر دندان‌هایم است. ولی شهادتش برایم مثل رؤیا بود.»
قسمت نخست خاطرات شهید «اسماعیل ولیئی‏‌می‌آبادی»

کاش بابا اینجا بود

همسر شهید «اسماعیل ولیئی‏‌می‌آبادی» نقل می‌کند: «عقد پسرم حامد بود. حامد گریه افتاد و گفت: مامان! افتخار می‌کنم که بابا شهید شده، ولی یک لحظه آرزو کردم کاش الآن بابا اینجا بود!»
خاطرات شهید «عبدالرضا احمدی پور» به نقل از برادر شهید؛

سید رابط بین امام رضا و برادر شهیدم بود

برادر شهید «عبدالرضا احمدی پور» می گوید: گویی که سید یک فرستاده ای بود از طرف خداوند که رابطی باشد بین او و امام رضا (ع) که نامه و سلام شهید عبدالرضا را به امام رضا (ع)برساند.
خاطرات شهید «رضا زینی وند» به نقل از برادر شهید؛

برادرم تقوا و روحیه خدمتگذاری والایی داشت

برادر شهید «رضا زینی وند» می گوید: در منطقه و خط هرگونه مسئوليتي به او واگذار مي كردند درنگ نمي كرد و بلافاصله آن را انجام مي داد. تقوا و روحیه خدمتگذاري والایی داشت ولي رفتن به جنگ آن را دو چندان کرد و از نظر روحي پيشرفت بيشتري کرده بود.
خاطرات شهید «محسن صادقی» به نقل از همرزمش؛

با رویای شهید صادقی سالهاست زندگی می کنم

همرزم شهید «محسن صادقی» می گوید: از یکی از بچه های بهداری شنیدم که در منطقه حاج عمران به درجه عظیم شهادت نائل شده است. دیگر دل تو دلم نبود و انتظار هر چیزی را داشتم جز دوری همیشگی او. سالها به این منوال گذشت و فکر و ذکرم شده بود شهید محسن صادقی. به هرکه میرسیدم از فضائل او برایش سخن به میان می آوردم تا اینکه یک شب او را در خواب دیدم. عجب رؤیایی بود. تاکنون لذت این خواب صادقانه از مذاقم بیرون نرفته و با آن روزگار سپری می کنم.

حمید با یک سبد گل زیبا، دم در منتظرم بود

«چادر نقره‌ای رنگم را سعی کردم و تا در ورودی آمدم. حمید با یک سبد گل زیبا از غنچه‌های رز صورتی و لیلیوم زرد رنگ دم در منتظرم بود. سرش پایین بود و من را هنوز ندیده بود. صدایش که کردم متوجه من شد و با لبخند به سمتم آمد ...» ادامه این خاطره از همسر شهید مدافع حرم «حمید سیاهکالی‌مرادی» را در پایگاه اطلاع‌رسانی نوید شاهد استان قزوین بخوانید.

مطمئن شدم قدرت‌الله شهید شده

مادر شهید «قدرت‌الله وحیدیان» نقل می‌کند: «گوشی را که قطع کردم، رفتم جلوی در. همسرم گفت: چی شده؟ گفتم: قدرت‌الله شهید شده. گفت: از کجا می‌دونی؟ گفتم: اونا شماره ما رو داشتن، چرا به ما نگفتن و به دخترمون زنگ زدن. مطمئنم که شهید شده.»

روایت پسری مهربان و مادری استوار مانند کوه

همکارِ مادر شهید «شهریار طاهری» نقل می‌کند: «هر روز قبل از رفتن به مدرسه، به درمانگاه سر می‌زد و از همه ما احوال‌‌پرسی می‌کرد. وقتی هم از مدرسه برمی‌گشت، آدامس و شکلات‌هایی که خریده بود، بین ما تقسیم می‌کرد. خبر شهادتش را که شنیدیم فکر کردیم مادرش دق می‌کند، اما وقتی سراغش رفتم، دیدم مثل کوه استوار است.»

صدای خمپاره، مژده وصل مهدی بود

دوست شهید «محمدمهدی دوعائی» نقل می‌کند: «نیمه‌های شب صدای بلند خمپاره ۱۲۰ گوش ارتفاعات را پاره می‌کرد. گویی نفیر شادی و مژده وصل محمدمهدی بود که می‌شنیدیم. او با خنده‌ها و مهربانی‌هایش وقتی که خورشید روز سوم به ما سلام کرد، خداحافظی کرده و رفته بود.»
به مناسبت گرامیداشت شهدای خدمت؛

کتاب «کُلُّنا قاسم» معرفی می‌شود

به مناسبت گرامیداشت سالگرد شهدای خدمت، کتاب «کُلُّنا قاسم» به نویسندگی علیرضا سکاکی معرفی می‌شود.
تازه‌ها
طراحی و تولید: ایران سامانه